ugly fan and hot fucker.13

7.7K 1.3K 32
                                    

"کرم شبتاب"

واقعا حرف زدن با سهون خیلی سرگرم کننده بود!
اون به تک تک حرفای جونگکوک گوش میداد و بعضی جاها میخندید یا اظهار نظر میکرد!
برخلاف جونگکوک خیلی خونگرم و مهربون بود و پسری که ظرف غذای پدرش رو تو بغلش داشت حاضر بود قسم بخوره سهون خوش برخورد ترین آدمیه که تا الان به چشمش خورده!
درست ترش این بود که اگه این گزینه که شمار دوستای جونگکوک کمتر از انگشت های دست بود رو هایلایت بگیریم سهون خوش برخوردترین آدم بود!
_لبت چی شده کوک؟
وقتی سکوت نسبی بینشون حاکم شد سهون پرسید و باعث شد چشمای جونگکوک بزنه بیرون
_ها؟
سهون با انگشت اشارش به لبای خودش اشاره کرد
_لبات کبود شده!
چشماش رو برای پیدا کردن دروغی تو حدقه چرخوند و چند بار دهنش رو باز و بسته کرد
_اوووم...خب...
نیش سهون باز شد جوری که حدس زدن اینکه چه افکار شیطانی تو ذهنش پیچ خورده بود سخت به نظر نمیرسید!
_دوست دخترت خشن دوست داره؟
با حرفش که بدون پرده بیان شده بود در عرض یک صدمه ثانیه گونه و گوش های جونگکوک سرخ شد و سریع سرش رو انداخت پایین
_دقیقا اینطور نیست ولی یه چیز تو همین مایه هاس!
زیرلب گفت و با ضربه ای که سهون به شونش زد تو جاش پرید
_موفق باشی مرد..فقط تمام سعیت رو کن که زنده بمونی!
چشمای جونگکوک گرد شد.. میخواست منظور سهون از حرفش رو بپرسه ولی انگار دیر شده بود چون الان دیگه به آپارتمان پدرش رسیده بودن!
ظرف غذاش رو محکم تر بغل گرفت و با چهره ای که حالا پوکر به نظر میرسید به سهون نگاه کرد
_فعلا سهون شی!
پسر چهارشونه لبخندی بهش زد
_فعلا کوکی مواظب خودت باش!
و بعد با قدمای بلند به سمت آسانسور حرکت کرد و جونگکوک هم به سمت پدرش که با عینک بدون دستش بهش خیره شده بود حرکت کرد و بعد از ادای احترام کوتاهی که به همکار پدرش کرد روبه روی پدرش قرار گرفت و ظرف غذا رو روی میز بلند گذاشت!
_سلام بابا خسته نباشی!
اخمای پدرش باز هم تو هم رفت
_با این پسره چرا اومدی؟
با چشمای خستش به پدرش زل زد و بعد از خمیازه ای که کشید در حالی که از لحنش بی حوصلگی چکه میکرد جواب داد
_پدر و مادرش تو این آپارتمان زندگی میکنن..مسیرمون یکی بود!
صورت آقای جئون کمی جلو تر اومد و بدون توجه به عینکش که روی میز افتاد با صدای آرومی به پسرش گفت
_زیاد باهاش گرم نگیر...ممکن به بهونه دوستی با تو بخواد از اجاره خونه کم کنه!
ابروهای جونگکوک بالا پرید...تنها چیزی که بهش فکر نکرده بود همین موردی بود که پدرش ذکر کرده!
_واقعا؟
با دهن نیمه باز پرسید و پدرش به حالتی که انگار همه چی حالیشه تو جاش تکیه زد
_پس چی فکر کردی؟...من این آدمای مارموز رو میشناسم!
اخماش تو هم رفت...باید از پدرش سوال میپرسید که وقتی از صبح تا شب انجیل به دست داره تو اون کتاب ننوشته که نباید بقیه رو قضاوت کرد؟
سهون اصلا اونطور آدمی نبود که بخواد به خاطر چند وون به یه نفر نزدیک بشه اما خب جونگکوک برای تغییر دادن افکار پدرش زیادی خسته بود...حتی اگه میگفت هم پدرش برچسب احمق بودن رو پیشونیش میزد پس چرا باید الکی خودش رو خسته میکرد؟
_من میرم دیگه!
و بعد بدون توجه به اینکه پدرش حتی جوابش رو هم نداد سریع از آپارتمان خارج شد
باید برای تهیونگ دارو میخرید و از شانس خوبش داروخونه اونطرف خیابون بود!
نیشش با ذوق کودکانه ای باز شد و دستاش رو تو جیب کاپشن بادیش فرو کرد
از پله های پل هوایی بالا رفت و برای لحظه ای وسط راه ایستاد و از اون بالا به حجم وسیعی از ماشین ها و آسمون تاریک که نزدیک تر بود خیرت شد!
چراغ های خونه ها از اون فاصله مثل کرم های شبتاب به نظر میرسیدن و چهرش رو روشن میکردن... تهیونگ هم مثل همون چراغ ها بود...از دور قشنگ و خیره کننده بود ولی در اصل ممکن بود توی هر کدوم از این خونه ها دردی وجود داشته باشه!..همون قدر مرموز و پر از زرق و برق!
موهاش توسط باد از روی پیشونیش کنار رفته بود و نگاهش روی همون چراغ های کوچک ثابت بود...میتونست درون آیدلش رو هم مثل ظاهرش پر از زندگی کنه؟

Ugly fan & Hot fucker_vk Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora