شش

467 198 123
                                    

چانیول تقریبا هرشب به مون لایت میرفت. از بکهیون نوشیدنی میگرفت و موقع کار بهش نگاه میکرد. از اینکه ادم هایی اونجا بودن که بکهیون رو بیشتر میشناختن غمگین میشد و دوباره مینوشید. 

بکهیون زیر اون نورهای زرد رنگ خیلی زیبا بود. زیبا و بدون هیچ تلاشی مرموز. اون با چانیول شبیه یه مشتری همیشگی رفتار میکرد. نوشیدنی موردعلاقه اش رو توی لیوان میریخت. چندتا تکه یخ داخلش مینداخت و با انگشت های قشنگش لیوان رو برمیداشت. دایره وار حرکتش میداد تا نوشیدنی خنک بشه و بعد اون رو سمت چانیول میگرفت و ازش میپرسید: "امروز کارت خوب پیش رفت؟" و جوری این سوال رو میپرسید که چانیول میخواست کل روزش رو براش تعریف کنه. این حس شبیه بچگی بود. وقتی که اولین چیزها رو یاد میگیری و میخوای برای ادم ها تعریف کنی.

به هرحال چانیول فقط با "خوب بود" ، "میتونست بهتر باشه" یا "واقعا غیرقابل تحمل بود" به روزش نمره میداد. نمیخواست برای بکهیون حوصله سربر باشه.

مثل همیشه پشت کانتر نشسته بود و از لیوانش مزه میکرد. بکهیون گاهی از اون پشت بیرون میومد تا مهمان ها رو به جایی که احتمالا vip بود راهنمایی کنه و اونوقت چانیول میتونست پاهای کشیده و قشنگش رو توی شلوار مشکیش ببینه.

توی ذهنش این شلوار برای کار بکهیون بود. به دری که بارتندر موردعلاقه اش پشتش غیب شده بود خیره بود. میخواست زودتر برگرده. نمیخواست در حالیکه اونجا نشسته و داره از وقت خوابش میزنه بکهیون برای یه سری عوضی نوشیدنی بریزه. میخواست به بکهیون پیشنهاد یه قرار شام رو بده. نمیتونست هرشب توی یه بار عجیب غریب و پر از خلافکار باشه و به روی خودش نیاره. دفعه اول و آخر همون زمانی بود که اون بچه مدرسه هایی رو بازداشت کرد.

 بالاخره از پشت اون در بیرون اومد. چانیول منتظر نگاهش کرد و وقتی بکهیون تقریبا بهش رسیده بود لیوانش رو به سمتش گرفت. بکهیون نیم نگاهی به ساعت کرد و درحالیکه برای مشتریش نوشیدنی میریخت گفت: "پلیس ها میتونن هرشب مست کنن و تا دیروقت بیدار باشن؟"

چانیول لبخندی زد: "نه واقعا... غذا چی دوست داری؟!"

بکهیون ابروش رو بالا داد: "یهویی...چرا میپرسی؟"

چانیول بابت کلمه ای که بکهیون به کار برده بود لبخند زد: "ساده است... میخوام به شام دعوتت کنم"

بکهیون لبخند کجی زد و خیلی صمیمی گفت: "آه... ممنون! من با مشتری ها شام نمیخورم"

چانیول میدونست راحت نیست. بکهیون شبیه یه شومینه از پشت شیشه بود. میتونست گرما و صمیمیتش رو حس کنه اما این گرما واقعی نبود. چانیول کاملا متوجه میشد که رفتارها و لبخندهای بکهیون بخاطر شغلشه برای همین میخواست اون رو جایی بیرون از محل کارش ببینه. جایی که بکهیون بتونه خود واقعیش باشه. 

papercutsWhere stories live. Discover now