نوزده

476 173 230
                                    

روز بعد معلم لی خواست جنی به دفتر بره. سهون بهش گفته بود نگران چیزی نباشه اما خب، سهون یه درصد خیلی عجیبی از مغزش با بیخیالی پر شده بود برای همین نمیتونست به حرفش اعتماد کنه.

اون روز جوراب شلواری پوشیده بود، آرایش نداشت و موهاش رو خیلی معمولی پشت سرش بسته بود. شبیه بازنده ای که واقعا بود. با صورتی پر از نگرانی وارد شد و احترام گذاشت. لی واقعا ایده ای نداشت باید چیکار کنه: "بشین جنی..."

کمی منتظر موند تا افکار بهم ریخته اش رو مرتب کنه و بعد با لحن مهربونی شروع به صحبت کرد: "من نمیدونم چرا به جای پدریا مادرت، خاله ات اومد مدرسه اما میخوام بدونی کاری که کردی واقعا وحشتناک بوده"

جنی وسط حرفش پرید: "اگه واقعا من اون کار رو کرده بودم الان اینجا نبودیم، من خونه بودم چون اخراج شده بودم و شما هم سر کلاس داشتین ازم به عنوان یه نمونه زنده استفاده میکردین"

عصبی با دستی که به وضوح میلرزید موهاش رو پشت گوشش زد: "شما اگه واقعا مدرک داشتین که من تخلف کردم ازم نمیگذشتین، مثل همه دفعات قبل... پس لطفا یجوری رفتار نکنید انگار خرس مهربونید"

لی با ناراحتی به دختر نگاه کرد. نمیدونست باید چیکار کنه. واقعا تلاش کرده بود که هیئت مدیره قبول کنن چیز خاصی نبوده اما خودش میدونست که هست. گاهی واقعا نمیدونست رفتار درست چیه. از طرفی جنی با کلی رفتار پرخطر بین کلی دانش آموز قرار داشت و از طرفی اخراج کردنش فقط باعث میشد همه چیز براش بدتر بشه.

اون ها هیچوقت نتونسته بودن با پدر و مادر جنی مستقیم صحبت کنن. مدام میگفتن سرشون شلوغه و اختیار دارن هرتصمیمی که فکرمیکنن درسته بگیرن.

معلم لی ترجیح داد حرف دیگه ای نزنه: "فقط خواستم بگم هرجایی که میری و هرکاری که میکنی فکرکن یه ذره بین بالای سرته، چون واقعا هست! اون ها واقعا از رفتارهات خسته شدن و فقط دنبال بهانه میگردن. من نمیخوام اون بهانه رو بهشون بدی... بیرون از مدرسه همه چیز به خودت مربوطه اما ازت میخوام این چند ماه باقی مونده رو بی سروصدا بگذرونی"

جنی فقط سرش رو تکون داد. نمیخواست حرف بزنه. معلم و معاون همگی احمق بودن. لی این طرز فکر رو کاملا از نوع نگاه یک سری دانش آموزها حس میکرد.

جنی دوباره احترام گذاشت و از دفتر خارج شد. جونگین به دیوار تکیه داده بود و منتظرش بود. جلو رفت و با نگرانی بهش خیره شد: "اخراج شدی؟"

جنی سرش رو به نشونه منفی تکون داد. جونگین لبخند زد و از توی جیبش یه بار شکلات که با توت فرنگی و بادام هندی تزیین شده بود سمتش گرفت: "اینا رو مامانم فرستاده"

جنی با بغض به شکلات نگاه کرد. هیچی حالش رو خوب نمیکرد. نه کلاب، نه سیگار، نه حتی شکلات های خوشمزه و گرونی که دوست هاش بهش میدادن. حس میکرد فقط مرگ میتونه این درد رو کم کنه.

papercutsWhere stories live. Discover now