سی

230 78 75
                                    

با گرگ و میش شدن هوا وقتی مطمئن شد مرد خوابش عمیق شده بدن سنگینش رو بلند کرد و ایستاد. تمام لباس هایی که شب قبل پوشیده بود رو داخل پلاستیک گذاشت. لباس های جدید پوشید. برعکس هر روز دیگه ای جوری لباس پوشید که کمترین قسمت بدنش پیدا باشه. نمیخواست هیچ آدم حتی غریبه ای اون رو با اون همه کبودی ببینه. رقت انگیز بود.
خیلی با آرامش آرایش کرد. جوری که کبودی گردن و پارگی لبش پیدا نباشه. اون خیلی تو این کار حرفه ای بود. مجبور بود که حرفه ای باشه. براش مهم نبود که مردم بابت آرایش های غلیظش قضاوتش کنن، اون فقط میخواست از غرورش محافظت کنه. چیزی که واقعا وجود نداشت. غرور و قدرتش فقط یه پوسته بودن برای اینکه آدم ها نفهمن چقدر بیچاره است.
به هرحال ایده به هر روشی ادامه دادن بعد از فقط یک روز نابود شده بود اما نمیتونست اجازه بده بقیه بفهمن چه بلایی سرش اومده. غرور پوشالیش هنوز سر جاش بود.
//
کیونگسو خسته و کوفته وارد خونه شد. ایده تعقیب کردن بونگ چا و پیدا کردن یه کیف قاپ مورد اعتماد واقعا طاقت فرسا بود. نمیدونست ایده "کیف قاپ مورد اعتماد" دقیقا از کجا به ذهن مدیر تیمشون رسیده اما هرچی بود به نظر مزخرف میومد. حتی نمیخواست شام بخوره. فقط میخواست پیژامه راحتیش رو بپوشه و بخوابه.
در اتاق رو باز کرد و با لبخند به پسری که روی تختش داشت با گوشیش کار میکرد خیره شد: "ببین کی اینجاست" با نشاط خاصی گفت. جونگین به محض شنیدن صدای کیونگسو از جا بلند شد و به سمت دوید. دست هاش رو دورش حلقه کرد و محکم بهش چسبید. کیونگسو کمی از زمین بلندش کرد و چرخوندش: "چطوری دردسر؟"
جونگین سرش رو توی گردن کیونگسو فرو برد و نفس عمیق کشید: "دلم برات تنگ شده بود"
کیونگسو روی موهاش رو بوسید و زمزمه کرد: "منم همینطور"
- نگو منم همینطور...
- آخه منم دلم برات تنگ شده بود
جونگین لب هاش رو آویزون کرد و گفت: "نمیخوام بگی منم همینطور... باید یه چیز جدید بگی، منم همینطور خیلی دم دستی و بی احساسه"
- اوکی... پس تو یه چیز با احساس میخوای؟
جونگین سرش رو به نشانه مثبت تکون داد. کیونگسو لبخند زد. جوری لبخند زد که نزدیک بود جونگین به گریه بیفته. اون یه جادوگر بود.
با چشم های درشت و براق و لب هایی که به شدت بوسیدنی بودن داشت بهش لبخند میزد. جونگین منتظر موند. میخواست ببینه مردش بعد از یه دوری چجوری میخواد باهاش رفتار کنه.
کیونگسو دست هاش رو روی قفسه سینه جونگین گذاشت و خیلی آروم به سمت تخت هولش داد. جونگین خوشش میومد. با یه لبخند خیلی گشاد منتظر بود. اینکه کیونگسو اولین حرکت رو بزنه براش به شدت جذاب بود.
کیونگسو پاهاش رو دو طرف بدن دوست پسرش گذاشت و روی صورتش خم شد: "میدونی که من میونه خوبی با کلمات ندارم... هممم؟"
جونگین خیلی مطیع سرش رو تکون داد. کیونگسو بینیش رو به بینی پسر روی تخت کشید و دوباره زمزمه کرد: "ولی با اینحال بهم غر میزنی که چرا میگم همینطور؟"
خدایا! صداش... فقط صداش کافی بود تا جونگین کنترلش رو از دست بده. نامطمئن دستش رو زیر پیراهن مردانه کیونگسو برد و پوستش رو لمس کرد.
کیونگسو سرش رو پایین تر برد و لب هاش رو توی فاصله کمی از لب های نیمه باز جونگین نگه داشت. اینکه چشم هاش اونطور مشتاق و منتظر بودن باعث میشد خستگیش در بره. نوک بینیش رو بوسید و دوباره لب هاش رو نزدیک لب های دوست پسرش نگه داشت.
جونگین خیلی آروم پهلوهاش رو فشار داد. میخواست بهش بفهمونه که منتظره و نمیدونست این منتظر بودنش چقدر برای مرد موردعلاقه اش جذابه.
زبانش رو روی لب پایینیش کشید و ملتمسانه نگاهش کرد. کیونگسو چشم هاش رو بوسید و بهش خیره شد: "دلم برات تنگ شده بود... تو نباید دردسر دیگه ای درست کنی وگرنه این بار من تنبیهت میکنم"
چیزی توی قلب جونگین تکان خورد. آب دهنش رو قورت داد و به چشم های مهربون اما جدی مردش خیره شد. مرد لبخندی زد و بالاخره لب هاشون رو بهم رسوند. خیلی آروم بوسیدش و عقب کشید. جونگین زیر لب غر زد. کیونگسو ازش فاصله گرفت اما جونگین دست هاش رو از زیر پیراهنش بیرون نیاورد. بعد از همه این روزایی که تو اتاقش زندانی بود یه چیز بیشتر میخواست. پهلو و کمر کیونگسو رو نوازش کرد.
کیونگسو برای چند ثانیه به تلاش جونگین خیره شد و بعد دستش رو سمت تی شرت پسر برد و اون رو از تنش بیرون کشید. جونگین باورش نمیشد. قرار بود انجامش بدن؟ جریان خون توی بدنش شدت گرفت.
به نظر میرسید کیونگسو داره ذهنش رو میخونه، روی بدن نیمه لخت پسر خم شد و قفسه سینه اش رو بوسید: "ما انجامش میدیم اما نه امشب"
اون حتما قصد کشتن جونگین رو داشت وگرنه با اون صداش اینجوری حرف نمیزد و با اون لب هاش اینجوری نمیبوسیدش. دستش رو خیلی آروم به سمت دکمه های مرد برد تا بازشون کنه. لرزش محسوس دستش نشون میداد چقدر هیجان زده است. کیونگسو صبورانه منتظر موند تا پسر پیراهنش رو از تنش بیرون بیاره.
دوباره خم شد و لب هاش رو بوسید. این بار طولانی تر، خیلی اروم و بدون هیچ خشونتی لب پایینش رو میبوسید و بعد لب بالاییش رو بین دندون هاش میگرفت.
جونگین بخاطر تماس بدن هاشون داشت دیوانه میشد. دست هاش رو توی موهای کیونگسو چنگ کرد و اون رو بیشتر به خودش چسبوند. این ملایمت و صبر کیونگسو اذیتش میکرد. لب های کیونگسو رو محکم میبوسید و دست دیگه اش رو روی پهلو و کمرش میکشید. میخواست تمام حس های با اون بودن رو یک جا حس کنه. لب پایینی کیونگسو رو بین دندون هاش گرفت و سرش رو عقب کشید. با چشم های باز به کشیده شدن لبش خیره شد. این واقعا برای قلبش زیادی بود.
بعد از چند دقیقه که کیونگسو اجازه داد پسر بی وقفه کنترل بوسه رو به دست بگیره خودش رو عقب کشید و سرش رو داخل گردن جونگین برد. بوی خوبی میداد. احتمال داد قیمت ادکلن دوست پسرش اندازه حقوق یک ماهش باشه. اون یه بچه پولدار بود که عاشق یه افسر ساده تحقیقات شده بود. یه پسر بچه جذاب و درعین حال بامزه.
بینیش رو خیلی آروم روی گردنش کشید و بعد زبانش رو جایگزین کرد. دست های جونگین روی قفسه سینه اش بی تابانه حرکت میکرد. اون این کار رو دوست داشت.
کیونگسو دوباره و دوباره گردن جونگین رو بوسید. اونقدر بوسید که پسر بیچاره تقریبا به نفس نفس افتاده بود. جونگین بی تاب زمزمه کرد: "لطفا مارکم کن..."
کیونگسو عقب کشید و به چشم های خمار شده پسر خیره شد. ملتمسانه نگاهش میکرد. جونگین جمع تمام تناقض ها بود. چطور اینقدر رام و مطیع ازش خواهش میکرد تا کبودش کنه؟ اون شخصیت وحشی و بی رحمش کجا میرفت وقتی روی تخت در حال معاشقه بودن؟
کیونگسو بوسه کوچکی روی گردنش گذاشت و بعد لب هاش رو به ترقوه برجسته اش رسوند و پوستش رو خیلی اروم مکید. نمیخواست جونگین بابتش درد بکشه اما اون آهی که از ته گلوش بیرون داد فقط یه معنی داشت.
ضربان قلب کیونگسو هم بالا رفته بود. جونگین ناله نکرده بود اما فشار ناخن هاش روی پوستش و تند شدن نفس هاش نشون میداد داره لذت میبره و همین باعث میشد کیونگسو از خودش راضی باشه.
پاهاش رو از دو طرف بدن جونگین برداشت و کنارش دراز کشید. جونگین به سمتش برگشت و سرش رو توی سینه اش مخفی کرد.
دستش رو بین موهای نرم پسرش برد و زمزمه کرد: "فهمیدی که چقدر دلتنگت بودم؟"
تنفس جونگین هنوز عادی نشده بود. فقط سرش رو تکون داد و خودش رو بیشتر توی آغوش دوست پسرش هول داد.
چند دقیقه بعدی توی سکوت گذشت. شاید اگه از همدیگه میپرسیدن به چی فکرمیکنید اون ها هیچ جوابی نداشتن. چون واقعا به هیچی فکرنمیکردن. اون ها یه تایم با کیفیت با هم گذرونده بودن و الان وقت این بود که از آرامشش لذت ببرن.
کیونگسو اینجوری فکرمیکرد تا اینکه جونگین دستش رو گرفت و به طرف دهانش برد. همونجور که سرش روی سینه مرد بود انگشت هاش رو توی دهنش برد و خیلی آروم مکید. نمیتونست منکر این قضیه بشه. جونگین نیمه برهنه سرش روی سینه اش بود و داشت با آرامش انگشت هاش رو لیس میزد. این در حال سکسی بودن خیلی خیلی کیوت بود.
منتظر موند تا ببینه جونگین میخواد چیکار کنه، هرچند حدس زدنش اونقدر سخت نبود.
وقتی مطمئن شد به اندازه کافی انگشت هاش رو خیس کرده اون رو به سمت شلوارش برد و مظلومانه گفت: "نمیخوای با این درد بخوابم که... هممم؟"
کیونگسو خندید. سر جونگین رو روی بالشت گذاشت و لب هاش رو بوسید. دستش رو داخل شلوارکش برد و آلتش رو لمس کرد. جونگین نفسش رو حبس کرد. نمیتونست این رو به دوست پسرش بگه اما شب های زیادی رو با خیال این صحنه گذرونده بود.
کیونگسو خیلی اروم دستش رو حرکت میداد تا جونگین بیشتر حسش کنه و گاهی لب ها و نیپلش رو با زبونش خیس میکرد و میمکید. جونگین نمیخواست مثل یه باکره ناله کنه اما اخه... کیونگسو... افسر دو داشت بهش هند جاب میداد. این خیلی خیلی هات بود.
ناله آرومی از بین لب هاش خارج شد و باعث شد این بار کیونگسو محکم تر لب هاش رو ببوسه: "پس تو اینجوری دوست داری... هممم؟ خوبه؟" و حرکت دستش رو کمی تندتر کرد. جونگین با چشم های نیمه باز فقط سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. کیونگسو میتونست اون رو بکشه و اون حس کنه حالش خوبه. این حسی بود که نسبت بهش داشت.
چند دقیقه بعد کیونگسو خیلی واضح پیچش زیرشکم جونگین  رو حس کرد و بعد مایع سفید رنگ روی دستش ریخت. جونگین خواست از جا بلند بشه اما کیونگسو بهش اجازه نداد.
- فاک... بالاخره...
جونگین نالید و اجازه داد کیونگسو با دستمالی که از روی پاتختی برداشته خیلی آروم شکمش رو پاک کنه. جونگین دوباره شبیه یه بچه گربه لوس توی آغوشش فرو رفت و زمزمه کرد: "میدونی... همین الان یکی از آرزوهام برآورده شد؟"
////
مرخصی مزخرف ترین چیزی بود که در حال حاضر وجود داشت. اون ها به زور توی خونه نگهش داشته بودن تا حالش بهتر بشه اما نمیدونستن این کار واقعا نابودش میکنه. اون نیاز داشت خودش رو با کار خفه کنه تا یادش بره بکهیون چطور مثل یه تیکه آشغال واقعی باهاش برخورد کرده.
تمام این چند روز روی تخت افتاده بود و به سقف خیره میشد. گاهی واقعا میخواست شماره یکی از دوست هاش رو بگیره و مقصد بکهیون رو چک کنه اما اون یه آدم بالغ بود و غرور داشت. قرار نبود وقتی اینجوری دور انداخته شده پیداش کنه و ازش بپرسه "چرا؟"
اما واقعیت این بود که تاریکی اتاقش فقط با کلمه "چرا؟" پر شده بود. چرا ازم کمک نخواستی؟ چرا هیچوقت درمورد خودت بهم نگفتی؟ چرا ازم خداحافظی نکردی؟ اصلا تو که خودت رو میشناختی چرا باهام وارد رابطه شدی؟
اون مدام از خودش میپرسید و گاهی اشک میریخت. تنها چیزی که از بکهیون براش مونده بود عکس پروفایلش بود. عکس پروفایلی که توی محیط تاریک مون لایت گرفته شده بود و برای چانیول یادآور بارتندر جذاب پشت کانتر بود نه کسی که برای چند ماه باهاش توی رابطه بود.
چانیول عصبانی، غمگین و پر از حسرت بود. حسرت تمام کارهایی که با بکهیون نکرده بود. تمام قدم هایی که نزده بودن، سینماهایی که نرفته بودن، غذاهایی که نخورده بودن، بازی هایی که نکرده بودن، سفر... سفرهایی که هیچوقت نشد حتی براش برنامه ریزی کنن.
قفسه سینه اش سنگین بود و واقعا نیازی نداشت به دلیلش فکرکنه. اون سایه هیچوقت از توی تاریکی بیرون نیومده بود بلکه چانیول رو داخل تاریکی کشیده بود. واقعیت این بود که چانیول اونقدر غرق بکهیون شده بود که تا قبل از رفتنش این رو نفهمیده بود. حالا اون مونده بود و کلی "چرا؟" توی ذهنش، اون مونده بود و کلی حسرت توی قلبش، اون مونده بود و زخم هایی که روی بدن و صورتش مونده بود. اون مونده بود و یه جای خالی که سنگینیش نفسش رو بند می آورد.
//
جونگین با خوشحالی منتظر بود. بالاخره قرار بود دوباره سه تایی با هم باشن. قرار بود همه چیز مثل قبل بشه. قرار بود استیکر savage رو روی استوری هاشون بذارن و دنیا رو به فاک بدن.
سهون توی سکوت با یه صورت خنثی کنارش نشسته بود. مین آه هیچ اشاره ای به مراسم رقص نکرده بود. حتی باهاش حرف هم نزده بود. اون سعی کرده بود بهش فضا بده تا درموردش فکرکنه اما انگار بهش هیچ اهمیتی نمیداد. آه... عشق واقعا دردناک بود.
بعد از چند دقیقه جنی از محل کار خدمات اجتماعیش بیرون اومد. پسرها پیاده شدن و خیلی گرم در آغوشش گرفتن. جونگین هیجان زده تر بود. موهای دختر رو بهم ریخت و گفت: "چطوری ملوسک؟"
جنی لبخند زد و خودش رو لوس کرد: "خوب میشم اگه بتونی مستم کنی"
جونگین ابرویی بالا انداخت و بعد دختر رو از روی زمین بلند کرد و چرخید: "توی دیوونه دردسر ساز... هرچی که بخوای"
سهون کوله اش رو بالا آورد و گفت: "من دیگه 18ساله شدم"
لبخند جنی پرید. اون خیلی وقت منتظر 18سالگی بود و حالا ببین چی شد. یه مجرم سابقه دار که از مدرسه اخراج شده، دوست پسر مادرش بهش تجاوز کرده و سیاه تنها رنگیه که میبینه.
//
جونگین خوراکی ها رو روی کانتر گذاشت و ظرف ها رو بیرون آورد. جنی کنارش ایستاد. میخواست یه سینی مزه عالی درست کنه. مثل همون هایی که همیشه داشتن. مثل وقتی که همه چیز بهتر از الان بود.
سهون مدام گوشیش رو چک میکرد. پیام ندادن به مین آه هرروز سخت تر میشد.
- هی... فقط یه مدت بهش محل نده... خودش میاد سمتت
- هیونجین شبیه یه چسب فوریه... ازش جدا نمیشه
گفت و پشت میز نشست. جنی خیلی مرتب میوه¬ و پنیر و رول های کالباس رو کنارهم چید و بعد ظرف سس رو وسط گذاشت. جونگین پیک ها رو پر کرد و کنار سینی گذاشت تا یه عکس سه تایی بگیرن.
جنی مثل همیشه یه لبخند زیبا داشت، سهون بی حس اما جذاب به میز تکیه داده بود و جونگین شبیه دیوانه ها زبونش رو بیرون آورده بود. همه چیز مثل گذشته ها شده بود و این یعنی همه چیز خوبه.
//
با زنگ خونه خوابالود به سمت در رفت اما به محض دیدن کیونگسو لبخند روی تمام صورتش نشست. اون شبیه صبح های مه آلود بود. زیبا و چشم نواز.
- هیونگ...
با لب های آویزون زمزمه کرد و خودش رو توی بغلش انداخت. کیونگسو خیلی آروم دست هاش رو روی کمر جونگین کشید و گردنش رو بوسید. یه نگاه گذرا به داخل خونه کافی بود که بفهمه دیشب یه قرار دوستانه داشته. کیونگسو ته دلش خوشحال شد. انگار اون بچه ها مثل قبل شده بودن.
رخت خواب ها کف سالن پهن بودن و جنی تقریبا خودش رو توی آغوش سهون هول داده بود.
- اممم... میخواستم ببرمت جایی اما مثل اینکه مهمون داری
جونگین چشمش رو مالید و لب های دوست پسرش رو خیلی کوتاه بوسید: "مهم نیست... میتونم تنهاشون بذارم، فکرنکنم به این زودی بیدار بشن"
کیونگسو وارد شد تا توی مدتی که جونگین داره آماده میشه، صبحانه حاضر کنه. به چهره جنی نگاه کرد. خیلی آروم خوابیده بود اما پیدا بود درخشندگی چهره اش ازش دزدیده شده. اون حتی توی خواب هم غمگین به نظر میرسید.
قهوه رو آماده کرد و از توی یخچال کیک و کره بادام زمینی رو بیرون آورد. عسل رو از توی کابینت بیرون آورد و موز رو تکه تکه کرد.
جونگین از پشت بغلش کرد و پشت گردنش رو بوسید. کیونگسو لبخند زد و اجازه داد جونگین از در آغوش کشیدنش لذت ببره. چند ثانیه بعد جونگین بوسه دیگه ای پشت گردنش گذاشت و خیلی آروم پوستش رو مکید: "تو نمیذاری من کبودت کنم..."
کیونگسو بین دست هاش چرخید و انگشتش رو روی لب آویزون جونگین کشید: "میدونی که ما نمیتونیم مثل بقیه آدم ها رابطه امون رو نشون بدیم؟ نمیخوام اذیت بشی"
- هی... من اون کسی ام که بقیه رو اذیت میکنه
کیونگسو خیلی آروم خندید: "من جای تو بودم بهش افتخار نمیکردم"
خب... این عجیب بود اما جونگین احساس شرم کرد.

////
هی... بلو سلام میکنه
فعلا این رو داشته باشین و کلی برام کامنت بذارین تا انرژی بگیرم 🥺💚
فقط میخوام بهتون بگم هیچ چیز اتفاقی نیست، هر اتفاقی یه دلیلی پشتش داره، هرچند کم، هرچند کوچک

papercutsWhere stories live. Discover now