چهل و یک

199 63 105
                                    

مینسوک وارد اتاق بازجویی شد. جونگین سرش رو توی دست‌ هاش گرفته بود اما با شنیدن صدای در بهش خیره شد: «هیونگ...»

مینسوک آشفته روبه روی پسر نشست و با اضطراب گفت: «چیکار کردی پسر؟»

نمیخواست بگه چیکار کرده. نمیخواست مدام درمورد جنی حرف بزنه. نمیخواست به این فکرکنه که چی شد به این نقطه رسید. هیچی نمیخواست جز اینکه کیونگسو رو ببینه. میخواست جلوش زانو بزنه و ازش معذرت خواهی کنه. بخاطر دوباره ناامید کردنش. بخاطر نگاه ناباوری که توی چشم هاش بود‌. بخاطر اینکه اینقدر عوضیه _حتی با اینکه سعی کرده بود نباشه_ . خیس شدن چشم هاش توی این مدت تبدیل به یه مسئله ی روتین شده بود: «میخوام افسر دو رو ببینم»

مینسوک به صدای خشدار پسر گوش داد و با ناراحتی سرش رو تکون داد: «اول باید با من حرف بزنی، باید همه چیز رو بگی تا بتونم کمکت کنم»

_ میخوام افسر دو رو ببینم

مینسوک واقعا متوجه نمیشد. سعی کرد بهتر توضیح بده: «ببین این از خوبی افسر کیم بوده که صبر کرده من بیام، میتونست خیلی زودتر اعتراف بگیره و بره دنبال کارش... فقط بیا صحبت کنیم، خب؟»

جونگین آب بینیش رو بالا کشید و گفت: «من فقط میخوام افسر دو رو ببینم»

مینسوک هیچوقت نفهمید دلیل این زبون نفهم بودن جونگین چیه. هیچوقت هم واقعا بهش اعتراض نکرد. به هرحال اونجا بود که همه چیز رو مرتب کنه. قبل از اینکه پدرش از سفر برگرده و اخراجش کنه.

_ جونگین... پدرت سه روز دیگه میرسه... نباید وقت رو هدر بدیم

پسر پیشونیش رو به لبه ی میز تکیه داد. اتاق خیلی خالی بود و این اضطرابش رو بیشتر میکرد. لبش رو گاز گرفت و نالید: «میخوام افسر دو رو ببینم»

مینسوک نفسش رو بریده بیرون داد: «اما افسر کیم...»

جونگین از جا بلند شد، لیوان کاغذی رو به سمت دیوار پرت کرد و داد کشید: «من فقط میخوام افسر دو رو ببینم... به چیزایی که میگی اهمیت نمیدم... فقط بهش بگو بیاد اینجا...»

بعد نفسش رو بی حال بیرون داد و گذاشت اشک هاش پایین بریزن. دلش برای خودش میسوخت. تمام تصویری که تلاش داشت از خودش بسازه توی این چند وقت، پودر شده بود.

با ته مونده ی انرژیش زمزمه کرد: «خواهش میکنم، فقط بذار ببینمش»

//

هیوجونگ به صورت رنگ پریده ی کیونگسو که انگار وزنه‌ های سنگین به پاهاش بسته بودن، نگاه کرد. نیاز نبود بپرسه. میدونست چرا اینقدر داغونه. لبش رو از داخل گاز گرفت و بدون حرف از دفترشون بیرون رفت تا براش قهوه بیاره. وقتی برگشت کیونگسو هنوز وسط اتاق خاکستری ایستاده بود.

دستش رو به طرفش دراز کرد: «از صبح چیزی خوردی؟»

افسر سرش رو به نشانه ی منفی تکون داد: «رئیس... من نمیفهمم»

papercutsWhere stories live. Discover now