چهارده

460 171 138
                                    

به تور نوری که از لای پرده روی بدنش افتاده بود نگاه کرد. آفتاب بی رمق بود و این باعث میشد گرمای مطلوبی رو روی پوستش حس کنه. نمیدونست... آیا همه انسان ها به محض بیدار شدن ناراحت و عصبی هستن یا فقط خودش اینطوره اما میدونست حتی اگه همه آدم های دنیا هم از زندگی هرروزه اشون متنفر باشن چیزی از دردش کم نمیشه.

درد چیز وحشتناکیه چون هیچوقت قابل تقسیم کردن نیست. فقط کافیه کمی ضعیف باشی تا خودش رو توی تمام بدنت بالا بکشه و اونقدر دور قلبت بپیچه که بهت حس خفگی بده.

با صدای برخورد ظرف ها از توی آشپزخونه از جا بلند شد. دیشب دیر برگشته بودن و الان حوصله دعوا کردن نداشت. لباس هاش رو توی کیفش ریخت و خیلی آروم و بی صدا شبیه یه شبح سرگردان از اتاقش بیرون رفت.

بدنش بوی دود سیگار و عرق میداد و سرش درد میکرد. باید دوش میگرفت اما قبل از اینکه از خونه بیرون بره موهاش از پشت کشیده شد: "دیشب کی برگشتی؟"

ایستاد و حرفی نزد. لبش رو از داخل گاز گرفت و منتظر موند. مرد همونطور که موهاش رو گرفته بود سرش رو تکون داد: "با تو دارم حرف میزنم"

جنی خیلی آروم گفت: "نزدیک 12"

خیلی با آرامش دروغ گفت. میدونست این سوال خیلی رندوم پرسیده شده. میدونست احتمالا دیشب اصلا نفهمیدن خونه نرفته. مرد موهاش رو ول کرد و گفت: "شب بدون پول برنگرد"

به نظر میومد دیشب بهشون خوش گذشته. حالش خوب بود. کوله اش رو روی دوشش مرتب کرد و گفت: "باید مقوا بخرم... یه فکر دیگه بکن"

مرد بی حوصله نگاهش کرد و گفت: "میدونی چقدر پول خرجت میکنم که شبیه آدمیزاد باشی؟ میدونی هزینه شهریه ات توی اون فاحشه خونه چقدر میشه؟"

جنی یک قدم عقب رفت و گفت: "وقتی پولش رو دادی برای مقدارش حرص بزن"

مرد ناباورانه به اطراف نگاه کرد و گفت: "میفهمی چی داری میگی؟ اگه داری زندگی میکنی باید درآمدتو تقسیم کنی"

جنی بهش نگاه کرد. خیره توی چشم هایی که تقریبا باز نمیشدن. نمیدونست باید چیکار کنه. جواب بده و کتک بخوره یا فقط

گردنش رو کج کنه و مثل همیشه تحقیر بشه. تجربه ثابت کرده بود کتک خوردن نسبت به تحقیر شدن درد کمتری داره. پیرسینگ گوشش رو لمس کرد و گفت: "چرا خودت هیچ پولی نمیاری تو خونه؟ اوه... درسته... چون هیچکس هنوز اونقدر بدبخت نشده که بهت نیازی داشته باشه... حتما برات سخته که اینقدر به درد نخور باشی..."

مرد با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد. اون دختر زیادی حرف میزد. جنی موهاش رو خیلی نرم پشت گوشش داد و گفت: "حتی برای کار توی سوپر مارکت هم بهت نیاز ندارن... از من میخوای بهت پول بدم؟ نمیفهمی چقدر خجالت اوره اگه مردم بفهمن از دخترخونده ات پول تو جیبی میگیری؟"

papercutsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora