بیست و دو

437 155 236
                                    

 زندگی اجتماعی بکهیون به مون، همکارهاش توی مون لایت و تازگی چانیول، محدود میشد. برای همین وقتی منتظر بود فقط فکرمیکرد. اون نمیتونست به دوست هاش پیام بده، چون دوستی نداشت. نمیتونست شبکه های اجتماعیش رو چک کنه چون بازم دوست و آشنایی نداشت و البته که اجازه نداشت چیزی از داخل بار به اشتراک بذاره. زندگی اون تا قبل از چانیول و پافشاری هاش فقط و فقط داخل مون لایت بود. اون حتی خیابون ها رو نمیشناخت. بهترین راه برای جمع کردن پول و به دست آوردن اعتماد مون فقط موندن بود. اون خیلی آگاهانه خودش رو زیر نظر مون نگه داشت و فقط کار کرد و توی تمام این سال ها تنها خلافش قرص های آرام بخشی بود که گاهی از VIPهاش میخواست به دستش برسونن.

شخصیت اون با توجه به چیزی که مشتری ها ازش انتظار داشتن تغییر میکرد. راحت نبود. اصلا راحت نبود اما بالاخره یاد گرفت چطور این کار رو انجام بده. اون محبوب ترین پسر مون لایت بود.

سرش رو روی شانه چانیول گذاشته بود و به این چیزها فکرمیکرد. نمیدونست میتونه بیشتر خونه رو بگرده و عجیب به نظر نیاد یا نه. نیاز داشت هرچه زودتر یه جایی رو پیدا کنه.

- الان چی میشه؟

افسرپلیس به صورت بی حوصله اش نگاه کرد و لبخند کوچکی زد: "شبکه های مواد به صورت هرمی اداره میشن. فروشنده های خرده پا به هیچ دردی نمیخورن جز اینکه اطلاعات بالا دستی هاشون رو بدن. ما تونستیم به واسطه اون ها با چند نفر از میان رده ها ارتباط بگیریم. این هایی که اینجان رابطن و با بالادستی ها ارتباط محدود دارن."

چهره بکهیون با هرکلمه بی اشتیاق تر میشد. چانیول دیگه ادامه نداد. سرش رو خم کرد و آروم لب هاش رو بوسید: "متاسفم"

البته که مشکلی نداشت اما همون حالت بی حوصله رو ادامه داد و بعد موهاش رو از توی صورتش کنار زد: "اشکالی داره اگه من برم یکم قدم بزنم و یه چیزی هم برای ناهار بخرم؟"

چانیول مطمئن نبود. بکهیون حوصله خرید کردن نداشت و اگه جایی شلوغ میشد حسابی دست و پاش رو گم میکرد: "این محله رو میشناسی؟"

بکهیون سرش رو به نشونه منفی تکون داد و گفت: "ولی توی راه یه سوپر مارکت دیدم" بعد بدون اینکه منتظر بمونه از جا بلند شد و لباس هاش رو مرتب کرد. چانیول در حالیکه یه چشمش به مانیتور بود کارت اعتباریش رو به سمت بکهیون گرفت: "1485"

- خودم پول دارم

چانیول ناخودآگاه به کارت مشکی که بکهیون داشت فکرکرد و حس بدی گرفت ولی بعد بدون اینکه به روی خودش بیاره گفت: "میدونم پول داری ولی من دعوتت کردم پس خوراکی و ناهار هم با منه"

بکهیون بیخیال شونه بالا انداخت. هزینه یه ناهار اونقدر هم نمیشد اما ترجیح میداد همون چند تا اسکناس رو هم حفظ کنه.

papercutsWhere stories live. Discover now