ده

425 173 160
                                    

یقه دختر رو توی مشتش محکم تر فشرد و خیلی آروم کنار گوشش گفت: "اصلا برنامه ندارم باهات درگیر بشم"

دختر بدون هیچ حرکتی فقط بهش نگاه میکرد. ترسیده بود و اصلا نمیفهمید چرا توی این وضعیته. تقصیر اون نبود. با ضربه ای که توی شکمش خورد خم شد و به سختی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. 

جنی کمی به عقب هولش داد و ازش فاصله گرفت و با حالت تحقیرآمیزی زمزمه کرد: "صورتت رو بشور... آرایشت بهم ریخته"

بعد رژ لب صورتی رنگ ارزونی رو به سمتش گرفت. لرزش دست دختر باعث میشد احساس خوبی داشته باشه. نگرانی هاش رو کم میکرد. این اوج بدشانسی بود که یکی از مدرسه تو اون محله لعنتی بود. 

منتظرشد دختر بیرون بره و بعد چند مشت آب سرد به صورتش زد. چرا زندگی ازش بیرون نمیکشید؟ بغض کرده بود. ترسیده بود. نمیخواست کسی بفهمه و بعد چی شده بود؟ توی بدترین وضعیت یکی از احمق های مدرسه دیده بودش؟ مگه توی زندگی قبلش چیکار کرده بود؟ 

صورتش رو با دستمال خشک کرد. رژ خوش رنگ تیره اش رو روی لب هاش کشید و سایه پشت چشمش رو تجدید کرد. به خودش توی آیینه نگاه کرد. به چشم هاش که زیبا بودن و لب هایی که مطمئن بود توجه ها رو جلب میکنن. موهاش رو شبیه یه دانش اموز مشکی کرده بود و این باعث میشد جذاب تر بشه. 

سهون و جونگین کمی اون طرف تر منتظرش بودن. با یه لبخند پررنگ بینشون ایستاد و دست هاشون رو گرفت. سهون خیلی زود متوجه شد دست جنی سردتر از حد معموله. آروم پرسید: "چیزی شده؟"

جنی موهاش رو پشت گوشش زد و گفت: "چیز خاصی نیست... حلش کردم"

جونگین با لبخند بهش نگاه کرد و گفت: "میدونی که واقعا مهم نیست چه اتفاقی افتاده باشه؟ میتونی به ما بگی"

جنی خندید. زیبا و فریبنده و خیلی آروم به نشانه تشکر سرش رو به بازوی جونگین کشید. سهون انگشت هاش رو نوازش کرد تا زودتر گرم بشن. جنی به اندازه کافی قوی بود. 

مهم نبود اگه گاهی خیلی سخت میشد. مهم نبود اگه گاهی نمیتونست اون چیزی که میخواد رو بپوشه. مهم نبود اگه هیچ ایده ای درمورد آینده نداره. مهم لحظه بود. وقتی که دست های سردش بین دست های بزرگ سهون و جونگین گرم میشه و به تنها چیزی که فکرمیکنه یه غذای خوشمزه است.

با سرخوشی غیرطبیعی گفت: "جونگین... کادو چی میخوای؟"

جونگین لب هاش رو روی هم فشرد و فکر کرد: "اممم..." بعد فکرکرد واقعا نمیتونه به اون دو نفر بگه تنها چیزی که میخواد یه بوسه واقعیه. بوسیدن افسر دو! فاک... یه بوسه نمیتونست به تنهایی اینقدر خیال انگیز باشه. چی داشت به سرش میومد؟ 

برای همین کمی بیشتر فکرکرد و گفت: "برام یه ریسه نورانی بگیر... برای بالای تختم"

سهون لب هاش رو کج کرد: "تو زیادی داری نرم میشی"

papercutsWhere stories live. Discover now