سی و هشت

309 85 78
                                    

پشت در خونه اش ایستاد و برای اولین بار آرزو کرد جونگین اونجا نباشه. ترجیح میداد رفته باشه خونه پدریش، با سهون رفته باشه بار یا مهمونی یا هرچیزی...

فکر اینکه بخواد همچین واقعیتی رو به جونگین بگه هم براش ترسناک بود. حالا که خوب فکرمیکرد، متوجه شد که خیلی وقته با مسئله ترسناکی روبه رو نشده. 

در رو باز کرد و خونه رو غرق در تاریکی دید. نفسش رو آهسته بیرون داد و با شنیدن صدای جونگین آه آرومی کشید.

- اومدی؟

صدای جونگین گرفته بود. اولین چراغی که دم دستش بود رو روشن کرد و جونگین رو روی کاناپه دید. توی خودش جمع شده بود و زانوهاش رو بغل گرفته بود. چشم هاش پف کرده بودن. به نظر میرسید لازم نیست چیزی رو توضیح بده. مسخره بود اما حس کرد بار سنگینی از روی شانه هاش برداشته شد.

بی توجه به اینکه لباس هاش بوی عرق میدن کنارش نشست و سرش رو توی آغوشش کشید: "متاسفم"

جونگین نفس پر بغضش رو بیرون داد. بخاطر شرایط جنی ناراحت بود. عذاب وجدان داشت. سرنوشت اون دختر واقعا غم انگیز بود. نمیخواست صحبت کنه. نمیخواست گریه کنه. نمیخواست به چیزی فکرکنه اما همه این ها توی اون شرایط نشدنی به نظر میرسید. 

کیونگسو خیلی آروم موهاش رو نوازش میکرد. لحظه ای فشار دست هاش دور بدنش ضعیف نمیشد.

قطره اشکی از چشمش چکید: "همه دارن درموردش حرف میزنن"

احساس سرما میکرد: "بیشترشون خوشحالن"

بخاطر بغض توی گلوش لرزید و با صدای گرفته ای ادامه داد: "چطور میتونن اینقدر بی رحم باشن؟"

کیونگسو باز هم چیزی نگفت. جونگین نیاز داشت صحبت کنه. نیاز داشت افکار آزاردهنده اش رو بیرون بریزه. نیاز داشت گریه کنه. 

- حس میکنم دارم خفه میشم هیونگ... حقش این نبود... هرچی اینستاگرامم رو رفرش میکنم دارن درمورد بدجنسیش و اینکه لباس شبیه یه دانش آموز نبوده و اینجور چیزها حرف میزنن... یجوری حرف میزنن انگار یه فاحشه بوده

جونگین معمولا از لفظ "فاحشه" استفاده نمیکرد اما درمورد جنی انگار این لفظ محترمانه تر بود. 

- میدونی... اون همیشه بخاطر آرایشش توبیخ میشد... هیچکس نمیدونست دقیقا چرا اینقدر آرایش میکنه، حتی ما هم نمیدونستیم تا... تا اون ماجرای دادگاه پیش اومد

اشک هاش روی گونه هاش روان شده بودن. بی اختیار هرچیزی که به ذهنش میرسید رو میگفت: "میگن خوبه که بالاخره فهمیده باید خودش رو بکشه و ناراحتن که نمرده... هیونگ اون خیلی خوشگل بود، خوشگل میخندید... وقتی با هم بودیم همیشه کلی پسر میومدن که باهاش حرف بزنن... هیونگ اون هیچوقت عاشق نشد... فقط با پسرای مختلف میپرید... انگار نمیتونست به هیچکدومشون اعتماد کنه... الان دارم این رو میگم، قبلا فکرمیکردم فقط عاشق اینکه آدم ها رو دور خودش جمع کنه... نمیدونم"

papercutsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang