چهل و سه

177 63 40
                                    

نمیدونست چندمین باریه که وارد این اتاق لعنتی میشه و منتظر میمونه تا یه لعنتی بیاد ازش سوالای لعنتی تکراری بپرسه. فقط میدونست اونقدر اونجا بوده که دیگه خالی بودن اتاق، رنگ زشت دیوار و صندلی های ناراحتش به چشمش نمیاد.

در باز شد. صدای قدم هایی که به میز نزدیک میشد رو شنید اما باز هم سرش رو بلند نکرد. این چند وقت اونقدر فکرکرده بود که داشت دیوانه میشد. ساعت های زیادی به این فکرمیکرد که شاید واقعا باید خودش رو بکشه. شاید واقعا لیاقت زندگی نداشت. تنهایی و ساعت های زیادی که بدون هیچ برنامه ای پیش میرفت، باعث میشد مدام به همه چیز فکرکنه. اونقدر فکرکرده بود که همه چیز معنی خودش رو از دست داده بود. شبیه وقتی که یک کلمه رو چندین بار برای خودت تکرار میکنی.

- کیم جونگین...

اون صدا به قدری آشنا بود که بدنش ناخودآگاه واکنش نشان داد. سرش رو بلند کرد و به چشم های درشت مرد رو به روش خیره شد: "هیونگ..."

مرد به چشم های دلتنگ پسرک خیره شد و لبش رو از داخل گزید: "افسر دو هستم... بازپرس جدیدت"

چشم های جونگین پر از اشک شد. برعکس همیشه اهمیتی نمیداد که ضعیف به نظر برسه. براش مهم نبود جلوی این آدم ضعیف باشه. شاید حتی اینطوری بهتر هم بود. پلک زد تا اشک هاش خیلی آروم روی گونه هاش بچکه. تمام غمی که این چند وقت تحمل کرده بود رو روی چهره اش به نمایش گذاشت. خوب میشد اگه افسر دو نگرانش میشد و براش دلسوزی میکرد.

کیونگسو به اشک های پسر نگاه کرد و لبخند غمگینی زد. حتی الان هم دست از بازی برنمیداشت. گزارش پرونده ی قتل جنی رو باز کرد و دوباره بهش خیره شد: "مطمئنم همکارهام قبلا بهت گفتن اما یادآوری میکنم. تو به اتهام قتل عمد اینجا هستی و هیچ همکاری نمیکنی. تیم ما پرونده های مربوط به نوجوان ها رو برعهده میگیره تا کم ترین آسیب بهشون برسه اما اگه ما نتونیم به نتیجه ای برسیم پرونده ارجاع داده میشه به دایره ی جرایم خشن... اونجا اینطوری باهات برخورد نمیکنن."

جونگین فقط نگاهش کرد. تک تک کلماتش رو با جون و دل شنید چون دلتنگ اون صدای گرم شده بود اما واقعا چیزی نفهمید. وقتی سکوتش طولانی شد افسر پلیس گفت: "ازت میخوام باهامون همکاری کنی... میتونی بهمون اعتماد کنی؟"

معلومه که میتونست. حتی میتونست بدون هیچ سوالی از صخره خودش رو پرت کنه پایین. واقعا مهم نبود اگه کیونگسو ازش میخواست. سرش رو به نشانه ی مثبت حرکت داد: "میشه یه سوال بپرسم؟"

به خاطر ساعت ها حرف نزدن و بغضی که همین الان هم توی گلوش بود، صداش خشدار شد.

قلب افسر پلیس جایی دقیقا اون طرف میز شکست. سرش رو به نشانه تایید حرکت داد: "بپرس..."

- چرا نمیذاشتن ببینمت؟

و به قدری با رنج این سوال رو پرسید که کیونگسو مطمئن شد بازی نمیکنه اما نمیتونست جوابی بهش بده: "هرکاری روال خودش رو داره"

papercutsWhere stories live. Discover now