سیزده

463 173 136
                                    

چند روز بود که افسر دو رو ندیده بود. چند روز خیلی خیلی طولانی بود که مرد مورد علاقه اش رو ندیده بود. دقیقا بعد از شب تولدش، وقتی بوسیده بودش، توی خونه اش خوابش برده بود و کف زمین تف کرده بود.

جونگین خجالت میکشید؟ نه! به هیچ وجه خجالت نمیکشید اما آیا لازم بود این رو افسر دو بفهمه؟ باز هم نه!

جونگین چندباری بیرون رفتن افسر دو رو از چشمی در چک کرده بود و به محض برگشتنش از خونه بیرون رفته بود تا با هم برخورد داشته باشن. بعد دست پاچه و مضطرب خودش رو عقب کشیده بود و زیر لب احتمالا سلام کرده بود.

افسر دو لبخند زده بود و سرش رو تکان داده بود. و لبخند یعنی جونگین یه قدم بزرگ جلو رفته. حالا بعد از پنج روز که فقط چندبار معشوقش رو توی راهروی آپارتمان دیده بود، داشت آماده میشد که با جنی و سهون به یه بار دانشجویی برن.

بارهای دانشجویی باعث میشد دوست های دانشجو پیدا کنن و این یعنی "خفن بودن"! دور چشم هاش رو کامل سیاه کرده بود و لنزهای روشن گذاشته بود.

شلوار چرم و پیراهن آبی روشن گشاد که دو دکمه اولش باز بود. حلقه هاش رو دست کرد و زنجیر طلای ظریفش رو توی گردنش انداخت.

توی آیینه به خودش نگاه کرد و با رضایت لبخند زد. این چند وقت اونقدر مجبور بود توی مدرسه عادی باشه که کم مونده بود خودش رو بکشه. اون ها بخاطر سون آه همش بهش گیر میدادن.

توی آیینه به معاون چو فاک نشون داد و بعد سوییچش رو برداشت تا بیرون بره. همه چیز برای یه شب خوب عالی میشد اگه درست وقتی در رو باز کرد، افسر دو رو پشت در خونه اش نمیدید.

کیونگسو با دستی که نزدیک به در بود با تعجب به جونگین نگاه کرد. با اون چشم ها و لباس ها شبیه یه پسر 18ساله نبود.

جونگین به چشم های گرد شده افسر دو نگاه کرد و بی صدا لب زد: "فاک...!"

مرد پشت در نفهمید چرا یک نفر به محض دیدنش فحش بده اما لبخند زد و بعد دستش رو بالا برد: "شبت بخیر... ظرف های غذات رو آوردم"

صداش... بهش گفت: "شبت بخیر"، با صدایی که شبیه یه معجزه الهیه بهش شب بخیر گفته بود. آب دهانش رو قورت داد و دستش رو جلو برد تا ظرف ها رو بگیره: "اصلا نیازی نبود"

افسر دو تک خندی زد و گفت: "ظرف های در دار برای مامان ها خیلی مهمن" و نگاهش که روی دست جونگین مونده بود رو به چشم هاش برگردوند. شاید اگه دقت میکرد میفهمید اون تک خند مثل یه تیر پر از گرما و هیجان به قلب جونگین خورده.

جونگین فقط دهانش رو باز و بسته کرد و گفت: "ممنون" و بعد فقط یک چشم به هم زدن کافی بود تا مرد پشت در ناپدید بشه. صدای بسته شدن در شبیه بشکن کوتاهی بود که از خلسه بیرون بکشدش.

papercutsDove le storie prendono vita. Scoprilo ora