سی و شش

205 78 36
                                    

کیونگسو با خستگی وارد خانه شد. بونگ چا در عین حالی که میخواست صحبت کنه، باز هم مردد بود. میتونست درکش کنه. اینکه بین دوست هات خیانتکار دیده بشی، چیز راحتی نبود. مخصوصا برای اون سن و سال.
گرسنه اش بود. تصمیم گرفت شام سفارش بده و تا وقتی غذاش برسه یه دوش سریع بگیره.
خیلی وقت پیش یه جایی خونده بود دوش آب سرد یکی از بهترین روش های افزایش بهره وریه و از اون به بعد سعی کرده بود حداقل هفته ای دوبار این کار رو بکنه.
زیر دوش ایستاد و آب سرد رو باز کرد. تمام بدنش منقبض شد. نفسش به سختی بیرون میومد. کمی منتظر موند تا بدنش به دمای آب عادت کنه. میلرزید. سعی کرد مرتب نفس بکشه. این سخت ترین بخش کار بود.
باید به بدنش میفهموند که توی امنیته. نفسش رو با آرامش و مرتب بیرون میداد و دوباره دم میگرفت. ذهنش خیلی سریع خالی شده بود. این خوب بود. فکرکردن به رنگین کمون، بونگ چا و اتفاقاتی که تا الان باهاش دست و پنجه نرم کرده بودن، خسته اش کرده بود و حالا تمام اون افکار داشتن خیلی نرم عقب میرفتن.
بعد از 4دقیقه بیرون اومد. حوله اش رو دور پایین تنه اش پیچید و به سمت در رفت تا غذاش رو برداره.
خب این عجیب نبود. نه الان بعد از چند ماه که جونگین همسایه اش شده بود. این عجیب نبود که جونگین پشت میز آشپزخونه اش نشسته باشه و منتظرش باشه.
- سلام عزیزم
به نرمی زمزمه کرد. جونگین لبخند زد. این لحن مهربان و صمیمی کیونگسو انگار هیچوقت عادی نمیشد. آخرین ظرف رو روی میز گذاشت و بلند شد. دست هاش رو دور بدن نم ناک کیونگسو حلقه کرد و سرش رو داخل گردنش برد: "اممم... سلام"
بعد چند تا بوسه گرم روی گردنش گذاشت و خودش رو بیشتر بهش چسبوند: "بهم گفتی بخوابم که همچین صحنه ای رو از دست بدم؟"
کیونگسو خندید: "گفتم بخوابی چون نمیدونستم کی برمیگردم"
جونگین به لبه کانتر تکیه اش داد و قفسه سینه اش رو بوسید: "من بدون بوس شب بخیرت، نمیخوابم" و بعد همون نقطه رو آروم گزید.
کیونگسو دستش رو بین موهای جونگین که واقعا بلند شده بودن، چرخوند و لبخند زد. حس لب های گرم جونگین روی پوست سردش حس خوبی بهش میداد.
جونگین بوسه هاش رو پایین برد تا به حوله مشکی رسید. بدون توجه به غذاهای روی میز، لبه حوله رو گرفت و پایین کشیدش. قطره های ریز آب هنوز روی پوست روشنش دیده میشد. سرش رو پایین تر برد اما با دردی که توی پوست سرش پیچید، فقط نگاهش رو به چشم های درشت دوست پسرش داد: "میدونی... من واقعا گرسنه ام"
جونگین بوسه ای روی لگنش گذاشت و مظلوم زمزمه کرد: "منم گرسنه ام"
کیونگسو خندید. نشست تا هم قد جونگین بشه. لب هاش رو بوسید و گفت: "بیا اول غذا بخوریم"
ستاره ها توی چشم های جونگین بالا و پایین پریدن: "اول غذا بخوریم یعنی دوم چیکار کنیم؟"
کیونگسو فکرکرد اگه تو همچین وضعیتی جونگین با همه شیطنت هاش نبود، دقیقا چه بلایی سرش میومد؟ موهای پسر رو پشت گوشش فرستاد و دوباره بوسیدش، بعد روی لب هاش زمزمه کرد: "هرچی تو بخوای"
/
هر دوشون نفس نفس میزدن. کیونگسو واقعا داشت از هوش میرفت و جونگین این رو خیلی واضح توی چشم هاش میدید. چند تا بوسه محکم روی لب های نم دارش زد و گفت: "میدونی وقتی روم خم میشی و اونجوری آروم و با فاصله میبوسیم سرم گیج میره؟" نفسی گرفت و دوباره گفت: "واقعا کار بلدی"
کیونگسو خندید و موهای خیس جونگین رو کنار زد. جونگین توی تخت شبیه آتش بود. بی پروا جلو میرفت و هرکاری دلش میخواست میکرد: "گاهی نمیدونم جونگین واقعی کدومه... اونی که مثل یه بچه بهم خیره میشه و غر میزنه؟ اونی که هیچکس تو مدرسه از دستش در امان نیست یا اینی که توی تخت باعث میشه همه چیز جز لحظه ای که توشم محو بشه؟"
آه... لعنتی... صدای گرفته و آروم کیونگسو واقعا شوخی بردار نبود. جونگین رو توی حس های خوب غرق میکرد: "حالا واقعا من کدومم؟"
بچگانه لب زد و کیونگسو دوباره خندید. توی لحظه به این فکرکرد که خندیدن کنار جونگین شبیه یه روتینه: "تو همه اینایی و همین جذابت میکنه... هربار یه وجهه جدید از خودت نشون میدی و من به خودم میگم، آها، پس جونگین میتونه اینجوری هم باشه"
پسر راضی لبخند زد و سرش رو روی سینه دوست پسرش گذاشت: "دوستت دارم هیونگ"
کیونگسو با چشم های بسته، درست آخرین لحظه قبل از اینکه به خواب بره زمزمه کرد: "دوستت دارم جونگینی"
جونگین با شتاب سرش رو بلند کرد و به چشم های بسته کیونگسو خیره شد. درست شنیده بود؟ بهش گفته بود: "دوستت دارم جونگینی؟" قلبش یجوری میتپید انگار میخواست از قفسه سینه اش بیرون بزنه. چطور میتونست بهش بگه: "دوستت دارم جونگینی" و بعد انگار چیزی نشده، بگیره بخوابه؟
خدایا! چطور میتونست اینقدر شیرین باشه؟ اینقدر خواستنی؟ اینقدر... فاک! نمیدونست دقیقا چی. دایره لغاتش اونقدر گسترده نبود اما اون دقیقا "اینقدر..." همه کلمات رمانتیک بود.
به چشم های بسته دوست پسرش نگاه کرد. چقدر قشنگ خوابیده بود. آروم و منظم نفس میکشید و موهای تمیزش روی پیشونیش ریخته بود. جونگین حس کرد میتونه تا صبح نگاهش کنه. به چشم های بسته و لب های قشنگش، به موهاش، به قفسه سینه اش که آروم بالا و پایین میشد.
دستش رو زیر سرش گذاشت و وسوسه نوازش موهاش رو عقب داد. نمیخواست بیدارش کنه. لبخند عمیقی زد. خوشبختی یعنی همین.
//
چانیول دوباره توی بلو اوشن نشسته بود. منتظر جی وون بود و نگاهش کمی دورتر به اقیانوس گره خورده بود. سنگینی نگاه بکهیون رو حس میکرد اما وقت نداشت به اینکه چقدر زیباست فکرکنه. بی رحمی بکهیون ده برابر زیباییش بود و این چیزی نبود که فراموش بشه.
بکهیون اما میخواست باهاش صحبت کنه. یه چیزی مثل خوره تمام وجودش رو میگزید تا با چانیول حرف بزنه. میخواست صدای بم و مردونه اش رو بشنوه.
- بازم منتظر اون دختره ای؟
با لبخند پرسید. چانیول نگاهش نکرد. همین طور که جوابی هم بهش نداد.
بکهیون بیخیال ادامه داد: "میدونی... وقتی با هم بودیم خیلی واضح گی بودی اما الان بیرون از سئول منتظر یه دختربچه ای، این خیلی عجیبه"
چانیول کمی از نوشیدنیش چشید. احساس کرد جای تمام مشت و لگدهایی که خورده، دوباره درد گرفته. بکهیون عصبیش میکرد. کاش جی وون زودتر میومد.
- چرا موهات رو بالا ندادی؟ اونجوری خیلی سکسی تر بودی
بکهیون نگاهش رو روی صورتش میچرخوند و چرت و پرت میگفت. حتی نمیدونست چرا داره این حرف ها رو میزنه. فقط میخواست باهاش حرف بزنه.
- این دختره رو اینترنتی پیدا کردی؟ سخت نیست هربار برای دیدنش بخوای بیای ججو؟
واقعا دلش میخواست درمورد اون دختر بدونه. چانیول جوری با لذت میبوسیدش که انگار تنها موجود دوست داشتنی دنیاست. نمیتونست قبول کنه فقط چند وقت بعد از اینکه یجورایی کات کرده بودن، این همه راه اومده تا یه نفر دیگه رو ببینه.
- هی... مگه بچه ای که قهر کردی؟
چانیول توی ذهنش هزارتا حرف داشت. مثل دیروز. مثل تمام این چند وقت که گاهی از شدت دلتنگی فقط به پروفایلش خیره میشد و به خودش میگفت: "این حقم نبود" اما نگاهش رو از اقیانوس روبه روش نگرفت.
انعکاس نورهای زرد روی لبه ساحل باعث میشد تاریکی اقیانوس کمتر به چشم بیاد.
- میدونی از وقتی اومدم اینجا...
- داری مزاحمم میشی...
- اوه... پس زبونت از کار نیفتاده
جوابش باز هم سکوت بود. دیگه نمیدونست چی بگه. سال ها تنها زندگی کردن توی مون لایت باعث شده بود توی صحبت های روزمره خوب نباشه. بلد بود چطور با مشتری ها صحبت کنه که نوشیدنی بیشتری بهشون بفروشه. میتونست تا مدت ها درمورد موضوعی که اون ها دوست داشتن وراجی کنه و باعث بشه مشتری ها دلشون بخواد به باری که اون توش کار میکنه برگردن اما خب... این یه واقعیت بود. اون هیچی از چانیول نمیدونست.
با دیدن دختر آه آرومی کشید. فرصتش تمام شده بود. دختر با لبخند به سمت چانیول رفت. همدیگه رو بغل کردن و یه میز دورتر انتخاب کردن تا راحت بتونن صحبت کنن.
استرس توی تک تک حرکاتش دیده میشد. چانیول با لبخند دستش رو گرفت و در حالی که نوازشش میکرد زمزمه کرد: "نگران چی هستی؟"
دختر مستاصل بود: "واقعا نمیدونم" و نمیدونست. دیشب تا صبح به این فکرکرده بود که آیا کار درستی میکنه؟ حالا که زندگیش به یه آرامش نسبی رسیده بود، عاقلانه بود که خودش رو وارد همچین بازی بکنه؟
نوشیدنیش رو خیلی سریع خورد و بخاطر سوزش ته گلوش کمی صورتش توی هم رفت. چانیول بی هیچ عجله ای نگاهش میکرد. سعی داشت بهش بفهمونه چیزی برای ترسیدن وجود نداره، با اینکه حتی خودش هم مطمئن نبود.
جی وون نگاهش رو به چانیول داد و گفت: "وقتی داشتم دنبال عکس ها میگشتم، گوشی قدیمیم رو پیدا کردم. اصلا نمیدونم چیز به دردبخوری توش هست یا نه."
چانیول لبخندی زد و گفت: "مهم نیست... مهم اینکه تو داری تمام تلاشت رو میکنی"
جی وون دست های لرزانش رو داخل جیبش برد: "فلش رو الان بهتون بدم؟"
چانیول دستش رو گرفت و بلندش کرد: "چرا نمیای یکم برقصیم؟"
دختر با تعجب دنبالش راه افتاد. جمعیت زیادی داخل بار نبود اما چند نفری بیخیال مشغول رقصیدن بودن. چانیول دست هاش رو دور کمر دختر حلقه کرد و گفت: "چیزی هست که بخوای به حرفای دیروزت اضافه کنی؟"
دختر گیج خودش رو حرکت داد. شبیه یه عروسک کوکی شده بود. فکرکرد. اونقدر استرسش زیاد بود که ناخودآگاه به شانه های چانیول چنگ زده بود. مرد دوباره لبخند زد و دستش رو نوازش گونه روی کمر دختر کشید: "میدونی من یه پلیس واقعی ام؟"
دختر سرش رو به نشانه تایید حرکت داد. چانیول سرش رو پایین برد و زمزمه کرد: "پس نگران چیزی نباش... من مواظبتم"
اشک داخل چشم های دختر جمع شد. آخرین باری که کسی بهش گفته بود: "نگران نباش" ، "مواظبتم" کی بود؟ واقعا یادش نمیومد.
- یه چیزی یادم اومد
افسر پلیس منتظر نگاهش کرد. دختر مردد ادامه داد: "یه سری جلسه های شبانه بود. گاهی وقت ها کسایی که نمیشناختیم میومدن مخفیگاهمون... میدونی... ما یه مخفیگاه داشتیم... دور هم جمع میشدیم، یه چیزی شبیه مهمونی، گاهی وقت ها هم بهمون یاد میدادن چجوری از دست پلیس ها فرار کنیم، چیکار کنیم که نتونن ردمون رو پیدا کنن. پسرها کار با چاقو رو هم یاد میگرفتن"
چانیول کمی فکرکرد: "کجا بود؟"
جی وون سرش رو تکان داد و گفت: "احتمالا تا الان عوض شده، اون ها خیلی مراقب اینجور چیزها بودن" لب هاش رو بهم فشرد: "این چیزیه که من حس میکنم، درموردش مطمئن نیستم اما بعد از دورهمی ها یک سری منتقل میشدن. انگار توی اون مراسم ها انتخاب میشدن..."
چانیول تایید کرد. دور از ذهن به نظر نمیرسید. به هرحال بکهیون قبلا بهش گفته بود که کار اصلی رنگین کمون قاچاق انسانه.
برای یک لحظه یاد سجونگ افتاد. نگاهی به پشت سرش انداخت و مطمئن شد بکهیون اون نزدیکی نیست. سرش رو نزدیک گوش دختر برد و گفت: "چیزی درمورد مون لایت میدونی؟"
دختر با چشم های گرد نگاهش کرد و بعد سرش رو به نشانه منفی تکون داد. چانیول لب هاش رو بهم فشار داد. بعد از بحثی که با بکهیون داشتن، زیاد یاد سجونگ می افتاد. بخاطرش عذاب وجدان داشت.
- چیز دیگه ای مونده؟
- نه
- خوبه... ازت میخوام جوریکه کسی متوجه نشه، فلش رو بذاری توی جیبم... میتونی این کار رو بکنی؟
جی وون نگاهش رو به دور و بر انداخت. کسی بهشون نگاه نمیکرد. چانیول بدون هیچ نگرانی توی رقصیدن هدایتش میکرد. یکی از دست هاش رو داخل جیبش برد و فلش رو بین انگشت هاش نگه داشت. لرزششون رو خیلی واضح حس میکرد.
چانیول متوجه استرسش شد. دوباره دستش رو نوازش گونه روی کمرش کشید و دختر رو به خودش نزدیک تر کرد. چند قدم به سمت تاریک تر برداشتن. جی وون دستش رو روی قفسه سینه چانیول کشید و خیلی آروم فلش رو داخل جیب پیراهنش سر داد.
چانیول لبخندی زد و گفت: "بهت افتخار میکنم جی وون، خیلی شجاع بودی..."
جی وون لبخند لرزانی زد. چانیول دوباره گفت: "راننده تاکسی از مامورهای ماست... مطمئن میشه که بری داخل خونه، تا جایی که ما چک کردیم مورد مشکوکی نبود اما هرموقع احساس بدی داشتی بهم زنگ بزن... خب؟"
دختر سرش رو به نشانه تایید تکون داد و نفس راحتی کشید. حس میکرد بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده.
//
ذهنش مشوش بود. به رنگین کمون فکرمیکرد. به سجونگ، جی وون، بکهیون... . راستش سعی داشت به همه چیز فکرکنه تا از بکهیون فرارکنه. از اینکه دوباره دیده بودش و دوباره درگیرش شده بود، خوشحال نبود.
هرجور فکر میکرد حتی شروع رابطه اش با بکهیون هم عاقلانه نبود. اون مثل یه آدم مسخ شده بهش جذب شده بود و درنهایت فقط آسیب دیده بود.
سیاهی اقیانوس جلو می اومد و حالش رو بدتر میکرد. رطوبت هوا حالش رو بدتر میکرد. نور لامپ های التهابی که لبه ساحل رو روشن میکرد و روی آدم ها می تابید، حالش رو بد میکرد.
چرا دنیا اینطوری میچرخید؟ چرا وقتی تقریبا از بکهیون گذشته بود، باید میدیدش؟ چرا بکهیونی که هیچ وقت علاقه خاصی بهش نشون نمیداد، مدام سعی کرده بود باهاش صحبت کنه؟ چرا همه چیز اینقدر افسرده کننده بود؟
- به چی فکر میکنی؟
بکهیون با صدای ملایم لعنت شده اش پرسید. بی اختیار مشتش بسته شد و کاملا با اختیار توی صورت بارتندر کوبیده شد. پسر اصلا انتظار همچین واکنش سریعی نداشت. طبیعی بود که روی زمین افتاد.
شوکه به چانیول نگاه کرد.
چانیول عصبانی بود. رنجیده بود. دلتنگ بود. سردرگم بود. همه این احساسات باعث میشدن بخواد تا حد مرگ بکهیون رو کتک بزنه. لگدش رو بی هیچ ملایمتی توی شکم پسر کوبید و بعد توی کمرش.
این عجیب بود اما با هر لگدی که میکوبید بدن خودش درد میگرفت. مهم نبود، بکهیون باید تاوان کاری که کرده بود رو پس میداد. باید تاوان بازی با احساساتش رو پس میداد. آدم ها دستمال نبودن که بی هیچ فکری یه گوشه کناری بندازیشون و بعد بری پی کار خودت.
نفهمید چقدر بکهیون رو کتک زده، وقتی به خودش اومد که روی شن ها کنار بکهیون نشسته بود و نفس نفس میزد. احساس بیچارگی میکرد و دلش میخواست با صدای بلند گریه کنه.
بکهیون وقتی مطمئن شد دیگه قرار نیست کتک بخوره، خودش رو شن ها بالا کشید و خون کنار لبش رو با پشت دست پاک کرد. راستش اونقدر به چانیول حق میداد که هیچ دفاعی از خودش نکرد. حتی سعی نکرد از صورتش محافظت کنه. به نظر لایق این رفتار بود.
سعی کرد منظم نفس بکشه و بعد با صدایی که صادقانه پشیمونی توش موج میزد گفت: "معذرت میخوام"
قطره اشک کوفتی که تمام این مدت جلوش رو گرفته بود روی صورتش چکید. معذرت خواهی چه فایده ای داشت؟ قلب شکسته اش رو آروم میکرد؟ اعتماد از دست رفته اش رو برمیگردوند؟ احساس مزخرف استفاده شدن رو از مغزش پاک میکرد؟
صورتش رو برگردوند سمت بکهیون و با صدایی گرفته گفت: "دقیقا بخاطر چی معذرت میخوای؟"
بکهیون بخاطر درد توی صدای چانیول لرزید. چقدر عوضی بود. واقعا امکان داشت چانیول اون رو ببخشه؟
آب دهنش رو قورت داد و مزه خون رو حس کرد. چانیول حق داشت بدونه. امیدوار بود بهش این اجازه رو بده که همه چیز رو تعریف کنه. لب پایینش رو گاز گرفت و خیلی آروم شروع کرد، برای اولین بار، داستان زندگیش رو بگه.
- من تک فرزند بودم، توی یه خانواده سه نفره. البته نمیشه بهش گفت خانواده. مادرم همیشه درگیر کار کردن بود تا بتونیم اجاره خونه رو بدیم و پدرم همیشه پولش رو توی قمار از دست میداد.
سخت تر از اون چیزی بود که فکرش رو میکرد: "بالاخره مادرم یه روز با یکی از همکارهاش رفت و غیابی طلاق گرفت. من موندم و یه آدم عوضی که هیچ وقت نمیفهمید قراره از قمار پول دربیاره. برام عادی بود که مردهای غریبه بیان تو خونه، همه چیز رو بریزن بهم، تهدیدم کنن و برن. انگار یه چیز عادی بود. من کار نیمه وقت پیدا کرده بودم و سعی میکردم تا حد ممکن پدرم رو نبینم. نمیخواستم قاطی کارهای احمقانه اش بشم."
هوا اونقدر سرد نبود. در واقع خیلی هم مطلوب بود اما بکهیون خیلی آروم میلرزید: "یه روز همه چیز تمام شد. آدم هایی که اومده بودن خونه دنبال پدرم نمیگشتن. دنبال من بودن. من به عنوان بدهی پدرم رفتم مون لایت. هیچوقت نفهمیدم واقعا من رو فروخت یا مون خودش تصمیم گرفت من رو جای بدهیش برداره. انگار یه چیز بی اختیار بودم. مون از من خوشش اومده بود. کلا از هر آدم کم سن و سالی خوشش میومد."
مرور خاطرات سگی سال های گذشته، مرور چیزی که همیشه سعی کرده بود فراموشش کنه داشت وجودش رو از هم می پاشید. کمی صبر کرد. نمیخواست گریه کنه. اون هیچوقت بابت همچین سرنوشتی گریه نکرده بود. نه چون قوی بود، چون وقتش رو نداشت.
- مون دو تا راه جلوی پام گذاشت. اینکه منشی شخصیش بشم که منظورش دقیقا منشی نبود یا اینکه به جای بدهی پدرم که هیچوقت نمیدونم دقیقا چقدر بود، اونجا کار کنم. من راه دوم رو انتخاب کردم. فکر اینکه مثل یه اسباب بازی سکسی استفاده بشم، ترسناک بود. من هنوز نوجوون بودم. توی مون لایت شروع به کار کردم. اول یه بارتندر ساده بودم اما کم کم مشتری های VIP خواستن همراه کننده بشم و خب شدم.
وقتی به زبان آوردش خیلی رقت انگیز بود. اون ها اراده میکردن و زیردست ها مثل یه ربات تبدیل میشدن. نفس لرزانش رو بیرون داد.
- زن ها و مردای مختلفی میخواستن باهام وقت بگذرونن. آدم های بانفوذی که من براشون شبیه یه عروسک خیمه شب بازی بودم. اگه میخواستن تا سرحد مرگ باهاشون مشروب میخوردم. اگه میخواستن باهاشون درمورد مسائل مختلف صحبت میکردم. اگه میخواستن شبیه یه شریک عاطفی بهشون عشق میدادم. کم کم کارم رو یاد گرفتم."
چانیول بدون اینکه نگاهش رو از سیاهی اقیانوس بگیره لب زد: "باهاشون میخوابیدی؟"
بکهیون غمگین لبخند زد: "تنها کاری که یه همراه کننده انجام نمیده سکسه..."
حالت صورت چانیول تغییری نکرد. بکهیون نفهمید چرا اما انتظار داشت چانیول بابت اینکه با مشتری هاش نمیخوابیده، خوشحال بشه. راستش واقعا اهمیتی هم نمیداد.
ادامه داد: "من از مون لایت حقوقی نمیگرفتم. غذا و جای خواب بهم میدادن و چون حق نداشتم از اونجا بیرون برم پس خرج دیگه ای هم نداشتم. فقط وقت هایی که لباس هام تکراری میشد بلک کارتش رو بهم میداد و با یه بادیگارد میفرستادم خرید. توی همه این سال ها همه انعام هام رو جمع کردم. راستش پول زیادی شد. وقتی خیلی اتفاقی جونگین رو دیدم و فهمیدم پدرش یکی از VIPهای مون لایته باهاش صحبت کردم. اصلا نمیدونم از کجا همچین جرئتی پیدا کردم اما بهش توضیح دادم که میخوام پول هام رو از مون لایت بیرون ببرم و اون کمکم کرد. خیلی وقت بود به فرار فکرمیکردم اما هیچوقت بدون کمک نمیتونستم از اونجا بیام بیرون."
به نیم رخ چانیول نگاه کرد. نمیفهمید این چه حسیه اما تک تک سلول هاش میخواستن توی آغوش چانیول حل بشن. مثل همه وقت هایی که بعد از سکس بغلش میکرد. چانیول نگاهش نمیکرد و بهش حق میداد. اون با تنها آدم سالم زندگیش، با تنها آدمی که انگار واقعا دوستش داشت، مثل یه عوضی حرومزاده رفتار کرده بود.
- وقتی فهمید باهات وارد رابطه شدم یکمی دیوونه شد. مدام اتاقم رو میگشت و بابت قرص های افسردگیم توبیخم میکرد. به یکی نیاز داشتم که پول هام رو از اونجا بیاره بیرون. جونگین این کار رو کرد. این اواخر انگار مطمئن شده بود همیشه توی مون لایت میمونم. میتونستم گاهی توی شهری که حالا دیگه نمیشناختمش قدم بزنم. جونگین بهم پیشنهاد داد که بیام اینجا، کمکم کرد یه سوییت کوچیک پیداکنم و اجازه داد با مشخصاتش بلیت بخرم. اون شبی که با هم دعوا کردیم، داشتم درمورد همین باهاش حرف میزدم. به هرحال اومدم اینجا و جونگین پدرش رو راضی کرد با مون صحبت کنه. مون نمیخواست من رو از دست بده اما اگه پدر جونگین دیگه نمیرفت اونجا براش خیلی بد میشد... به هرحال قرار شد دیگه توی سئول آفتابی نشم
چانیول توی سکوت به حرف های بکهیون گوش داد و وقتی سکوتش رو دید زمزمه کرد: "خب؟ پس تو زندگی فاکدآپی داشتی و بابت این اجازه داشتی منو بازی بدی؟ میدونی چقدر بگایی کشیدم که بتونم یه شب توی اون VIP احمقانه با تو باشم؟ بین همه آدم هایی که اذیتت کردن من کسی بودم که صادقانه دوستت داشتم، ده بار بهت گفتم میتونم کمکت کنم. گفتم میتونم مواظبت باشم. گفتم باهام حرف بزن... اما تو هیچوقت بهم اهمیت ندادی. حتی نمیدونم چرا قبول کردی باهام وارد رابطه بشی..."
- چانیول...
بکهیون بین حرفش پرید اما افسر پلیس دیگه نمیتونست ساکت بمونه. با صدای گرفته ای که کمی بالاتر از حد معمول بود گفت: "تونستی به جونگین اعتماد کنی چون یه بچه پولدار عوضی بود؟ تو میدونستی من پولدار نیستم چرا قبول کردی باهام وارد رابطه بشی؟ وارد رابطه شدی؟ چرا بدون گفتن حتی یه کلمه رفتی؟ قبل از اینکه اون گوشی لعنتیت رو خاموش کنی نمیتونستی یه "خداحافظ" خشک و خالی بگی؟ میدونی..."
یه قطره اشک دیگه از چشمش چکید. مهم نبود واقعا. مشکلی با گریه کردن نداشت: "میدونی وقتی داشتم زیر دست و پای آدم های مون کتک میخوردم به چی فکرمیکردم؟ به اینکه چقدر برات بی ارزش بودم. به اینکه رابطه امون هیچوقت برات هیچ اهمیتی نداشت... اینکه بوسه هامون، سکسمون، هر کلمه ای که با هم صحبت میکردیم برات یه بازی بچگانه بوده"
حالا دیگه بغضش ترکیده بود. حتی اگه میخواست هم نمیتونست جلوی خودش رو بگیره. تقریبا داشت داد میزد: "به چه حقی با یه آدم این کار رو کردی؟ احساسات آدم ها برات شوخیه؟ فکرکردی منم یکی از مشتری های حرومزاده اتم که بیام باهات حرف و شب برم با زنم بخوابم؟ تو میدونستی من چه احساسی دارم بکهیون... میدونستی... توی چشمات پیدا بود که میدونی دقیقا چقدر بهت اهمیت میدم اما..."
ساکت شد. انگار بعد از همه دادهایی که زده بود کلمه هاش تمام شده بودن. وقتی بهش فکرکرد، هیچ حرف دیگه ای نداشت. به چشم های بکهیون که بخاطر اشک هاش میدرخشیدن نگاه کرد و بابت اینکه به نظرش هنوز زیبا بود، احساس بدبختی کرد.
بکهیون هنوز میلرزید. الان حتی واضح تر بود. زبانش رو روی لبش کشید و زمزمه کرد: "من واقعا معذرت میخوام"

///
یه چانبک زیاد خدمت شما 💚
بکهیون بالاخره دلیل رفتارهاش رو گفت اما خب چانیول هم جواب منطقی بهش داد
مسئله اینکه از بیرون بااخلاق بودن کار سختی نیست، باید ببینیم وقتی توی شرایط سختی قرار میگیریم چقدر میتونیم بهش پایبند باشیم :)
آدم‌ها ظرفیت‌های متفاوتی دارن و این باعث میشه در مقابل یک موقعیت مشخص رفتارهای متفاوتی نشون بدن (فکرکنم این رو قبلا هم گفتم)
دوستتون دارم 💚🫂

papercutsWhere stories live. Discover now