چهل

222 66 164
                                    

سلام، امیدوارم حالتون خوب باشه

از الان میگم این پارت طولانیه، خیلی نظر بدید تا خوشحال بشم

///

احساس سبکی میکرد. یه احساس پوچی که با آرامش توأم بود. دو سال تمام تلاش و اعصاب خوردی بالاخره به پایان رسیده بود. تمام شدن یک داستان خیلی طولانی همزمان که باعث شادی میشه _بخاطر به نتیجه رسیدن_ احتمالا احساس غم و دلتنگی هم به انسان منتقل میکنه.

انگار بالاخره از یک خواب طولانی بیدار شده بود. خسته بود. به اندازه ی دو سال تمام دویدن و زمین خوردن، خسته بود.

وارد شد و تاریکی محض مثل یه مشت محکم اما بی صدا توی صورتش خورد. خیلی آرام به سمت اتاق خواب رفت. کمی منتظر موند و به سکوت غم انگیزی که تو کل خونه پخش شده بود، گوش داد. با صدایی که بخاطر خستگی گرفته بود زمزمه کرد: "چشم هات رو ببند" و بعد از چند ثانیه دستش روی کلید حرکت کرد.

جونگین به آرامی چشم هاش رو باز کرد و با چشم های غمگین و گود افتاده بهش خیره شد.

- سلام

صدای جونگین هم گرفته بود. تی شرتش رو از سرش بیرون کشید و لبه ی تخت نشست. موهای چرب پسر رو از روی پیشونیش کنار زد و پرسید: "چیزی خوردی؟"

خیلی وقت بود نمیپرسید: "حالت خوبه؟ امروز چیکار کردی؟" خوب میدونست حال پسرک اصلا خوب نیست و هیچ کاری جز غلت زدن توی تخت یا سیگار کشیدن، نمیکنه.

جونگین زمزمه کرد: "اره... از غذایی که دیشب مونده بود، خوردم"

همین که غذا خورده بود، بهش حس بهتری داد. کنارش دراز کشید و با نوک انگشت پوست نرمش رو لمس کرد.

برق چشم های پسرش پریده بود. خیلی وقت بود دیگه اون شیطنت و هیجان توی نگاهش نبود. خیلی وقت بود تنها چیزی که توی صورتش میدید غم و نگرانی بود.

نمیفهمید این نگرانی از کجا میاد اما تشخیص اینکه تمام قلب و ذهنش رو درگیر کرده اصلا سخت نبود.

همینطور که صورتش رو نوازش میکرد و به صدای آروم نفس هاش گوش میداد، با صدایی که تحت تاثیر فضای سنگین اتاق زمزمه وار شده بود گفت: "امروز مون رو دستگیر کردیم. تمام مدت عملیات داشتم به این فکرمیکردم که اگه اتفاقی برام بیفته برای بار آخر نبوسیدمت، بغلت نکردم، بهت نگفتم چقدر دوستت دارم، نگفتم از وقتی وارد زندگیم شدی چقدر همه چیز رنگ گرفته. پیش خودم فکرکردم اگه بلایی سرم بیاد چقدر ناراحت میشی، بعد بابت اون حس بدت، قلبم گرفت."

دستش رو سمت موهای پسر برد و نوازشش کرد. جوری بهش نگاه میکرد انگار زیباترین موجود روی زمینه. یک نگاه سرشار از تحسین و عشق.

جونگین لبش رو از داخل گزید. کیونگسو عادت به اینطور حرف زدن نداشت. با اینکه قلب جوانش به شدت خواهان شنیدن این کلمات بود اما هیچوقت بهش نگفته بود. اون مرد بزرگتر رو همونطور که بود، دوست داشت.

papercutsWhere stories live. Discover now