سی و پنج

211 80 83
                                    

جی وون دختر 20ساله ناشناسی که شبیه یه ستاره توی یه شب طوفانی پیداش شده بود، خیلی راحت تکه های پازل رو بهم وصل کرد. چانیول با خودش فکرکرد: "باور با آدم چیکار میکنه؟"

اون گزارش بونگ چا رو هم خونده بود، برای همین میتونست به حرف های دختر اعتماد کنه. اطلاعات اون با سرنخ هایی که داشتن هم همخوانی داشت.

کمی از نوشیدنیش خورد تا حال دختر کمی بهتر بشه بعد پرسید: "کی پشت همه این قضیه هاست؟"

دختر لبخند تلخی زد و زمزمه کرد: "نمیدونم... هیچکس نمیدونست... هر گروه از ما فقط به یه ارشد وصل بود." شانه هاش رو بالا انداخت و با کمی شرمندگی گفت: "راستش برامون مهم نبود... ما پولمون رو میگرفتیم، یه پول خوب در ازای یه کار ساده و کم خطر"

چانیول نفسش رو آهسته بیرون داد: "چرا تصمیم گرفتی با ما همکاری کنی؟"

دختر موهاش رو پشت گوشش زد و صادقانه به چشم های براق مرد خیره شد: "وقتی فرار کردم فقط ترسم از این بود که مجبورم کنن کسی که دوست دارم رو تنبیه کنم، آدمی که دوستش داشتم رو فروخته بودن... وقتی توی رنگین کمون بودم فقط بهم گفتن منتقل شده، بعدها فهمیدم پسرها و دخترها فروخته میشن... فرار کردم توی یه مدرسه کوچیک محلی درسم رو ادامه دادم، کار کردم و سعی کردم زنده بمونم... خانواده ام فکرمیکنن مرده ام..."

بغض نمیذاشت درست صحبت کنه. فکر اینکه پدر و مادرش چقدر ناراحت و غمگینن باعث میشد بخواد خودش رو نیست و نابود کنه و همین باعث میشد جملاتش پراکنده بشن. کمی از نوشیدنیش خورد تا راه گلوش باز بشه: "بیشتر پولم رو دادم تا برام مدارک جعلی بسازن، روز فارق التحصیلیم تنها بودم... توی مدرسه هرروز یه خبر جدید از رنگین کمون میومد، تازه فهمیدم چقدر شانس آوردم که تا اون موقع زنده موندم... وقتی شنیدم یه سری رو دستگیر کردین... گفتم... شاید حرفام به دردبخور باشه"

قطره اشک سمجی از چشمش روی میز چکید. چانیول با دلسوزی گونه دختر رو نوازش کرد: "تو کار بزرگی کردی جی وون... با حرف هایی که زدی ما راهمون خیلی روشن میشه... راستش توی این دوسال فقط داشتیم توی یه جاده تاریک قدم برمیداشتیم و هر از گاهی یه جرقه میدیدیم... الان میتونیم با چشم بازتر جلو بریم"

دختر به زور لبخندی زد. بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده بود. عذاب وجدانی که بابت کار توی رنگین کمون داشت باعث حال بد و کابوس هاش بود. نه اینکه الان دیگه با خیال راحت برگرده خونه و به خودش بگه: "آفرین دختر" فقط باعث میشد کمی و فقط کمی احساس بهتری داشته باشه.

افسر پارک خیلی خوب باهاش رفتار میکرد. متهم و بازخواستش نمیکرد و فقط خیلی ملایم سوال هاش رو میپرسید.

چانیول کمی روی صندلی جابجا شد و دید که بکهیون مشغول کار شده. نفس عمیقی کشید: "مدرکی چیزی داری برای اینکه بتونیم افراد بیشتری رو شناسایی کنیم؟ ارشدهای بیشتر یا حتی آدم هایی که هم رده خودت بودن"

papercutsWhere stories live. Discover now