بیست و شش

365 137 115
                                    

کمر خشک شده اش رو جابجا کرد و از جا بلند شد. برای یک لحظه سرش گیج رفت. حالش خوب نبود. "من واقعا حالم خوب نیست..." یکی که انگار خودش بود داشت توی سرش داد میکشید و این باعث میشد بخواد مثل یه بچه گریه کنه.

کل شب نخوابیده بود. کل شب داشت به همین زمان کوتاهی که با هم بودن فکرمیکرد. به شب هایی که با هم بسکتبال بازی میکردن. به گاهی وقت ها که کیونگسو هیونگ کنار زمین بازی میبوسیدش. به سینمایی که رفتن و کل فیلم سرش رو روی شونه اش گذاشت و توی سکوت یکی از بهترین فیلم های زندگیش رو دید.

جونگین اون لحظه، وسط اشک هاش لبخند زده بود. فکرمیکرد اگه با پارتنرش سینما بره کل تایم مشغول هندجاب دادن بهش یا بوسیدنشه اما اون ها فقط با یه آرامش باورنکردنی فیلم رو دیده بودن و موقع شام درموردش حرف زده بودن. 

به شبی که به برج نامسان رفته بودن فکرکرد. به اینکه چقدر از پشت بغل شدن حس حمایت و دوست داشته شدن میده. کیونگسو هیونگ خیلی کم حرف میزد اما میتونست به جونگین بفهمونه دوستش داره. اینجای فکرهاش دوباره اشک ریخته بود. توی سکوت اشک ریخته بود و به این فکرکرده بود که مرد توی اتاق خواب دیگه هیچوقت از پشت بغلش نمیکنه.

نزدیک صبح شاید خوابش برده بود. مطمئن نبود اما میدونست کامل هم هوشیار نبوده. برای اینکه لحظه های با هم بودنشون رو بهتر تصور کنه مجبور شده بود چشم هاش رو ببنده. 

با سنگینی از روی کاناپه بلند شد. بهش نگفته بود دوستش داره اما جونگین حسش کرده بود. اونقدر بغض کرده بود، گریه کرده بود، بغضش رو قورت داده بود که یه وقت صداش کیونگسو رو بیدار نکنه که هم گلوش درد میکرد هم سرش گیج میرفت.

حسش فوق العاده بد بود. موقع برگشتن به خونه اش دید که صبحانه روی میزه و دوباره چشم هاش تر شد. حق نداشت براش صبحانه نگه داره وقتی فکرمیکرد جونگین یه آدم بده.

اون ها دیت های کمی رفته بودن، کم از همدیگه میدونستن و هنوز کلی چیز رو تجربه نکرده بودن، حق نداشت اینجوری تمام بشه. جونگین فکرکرد بابت عشقی که به کیونگسو داره خیلی داره اذیت میشه، بیشتر از لذتش درد داره و این منصفانه نیست.

به ماکت نیمه کاره اش روی میز نگاه کرد و آهی کشید. دیشب وقتی داشت میرفت تا سیگار بکشه فکرش رو هم نمیکرد اینقدر همه چیز عوض بشه. چرا این بلا سر اون اومده بود؟ نفس عمیقی کشید و به اتاقش رفت. پیراهن و شلوار فرمش رو پوشید و با نفرت به کتش نگاه کرد. اگه کسی کت یه آدم دیگه رو کثیف کنه نباید تمیزش کنه؟ جونگین ته ذهنش میدونست زیاده روی کرده اما مدام به خودش میگفت: "چرا اون چیزی نگفت؟ چرا نگفت داره اذیت میشه؟ چرا به معاون ها شکایت نکرد؟"

جونگین بخش زیادی از حق رو به خودش میداد. اون فقط نباید زیاده روی میکرد.

//

papercutsWhere stories live. Discover now