بیست و پنج

376 151 168
                                    

شاید دیشب مست بود اما چیزی رو فراموش نکرده بود. هیچوقت فراموش نمیکرد و مطمئن نبود ویژگی خوبی باشه. دیشب جونگین رو ناراحت کرده بود و تا الان که ساعت 3بعداز ظهر بود حتی یه پیام هم بهش نداده بود.

کیونگسو بابتش ناراحت نبود، به تازگی متوجه شده بود لوس کردن جونگین تفریح خوبیه. پس اون میتونست راحت قهر کنه. کیونگسو بلد بود چجوری از دلش در بیاره.

 دادگاه جنی فردا صبح بود و بخاطر همین سرشون شلوغ بود. جونگده رسما داشت توی دادگاه زندگی میکرد و مدام با وکیل تسخیری جنی صحبت میکرد. وکیل جوان و تازه کاری بود و این بهش استرس میداد.

چانیول و هیوجونگ سعی میکردن امارشون رو به روز کنن. دادستان صددرصد از کارت "مجرم باید تنبیه بشه" استفاده میکرد و جنی یه پرونده انضباطی افتضاح داشت. بزرگترین چیزی که تیم b 612 درمورد دادگاه یادگرفته بودن این بود که هیچوقت نمیتونی بفهمی قاضی به چی فکرمیکنه، برای همین همه توی تلاطم بودن.

همه به جز کیونگسو که با آرامش داشت کارش رو انجام میداد و به هیچ چیز جانبی فکرنمیکرد. نه به پرونده رنگین کمون، نه به پرونده جنی، نه به اینکه جنی دوست صمیمی جونگینه، نه به اینکه جونگین از دستش ناراحت شده. اون این ویژگی خوب رو داشت که وقتی موضوع کار بود فقط کار بود نه هیچ چیز دیگه ای.

با دادگاه تماس گرفت و مطمئن شد قاضی با حضور هیئت منصفه موافقت کرده. گزارش پرونده ای که به عنوان افسر تحقیقات درش حضور داشت رو تکمیل کرد. پزشکی قانونی هویت جسد رو تایید کرده بود. کیم سه جونگ، 19ساله که به عنوان همراه به یه تاجر چینی فروخته شده بود وسط درگیری به عنوان سپر انسانی ازش استفاده شده بود و مرده بود.

اون دختر توی مون لایت کار میکرده و دقیقا بعد از استعفاش به چین رفته بود. مون قاچاق انسان میکرد اما چرا نمیتونستن این موضوع رو ثابت کنن؟ مسخره بود. مسخره و دردناک.

به لبخند سه جونگ نگاه کرد. چطور یه لبخند به این روشنی میتونست اینقدر راحت از دست بره بدون اینکه کسی مجرم شناخته بشه؟

- من با افسر دو کار دارم

با شنیدن اسمش سرش رو بالا برد و با دیدن سهون ابروهاش بالا رفت: "سهون؟ اینجا چیکار میکنی؟"

- افسردو اینجا مهدکودکه؟

چانیول با تمسخر گفت و کیونگسو لبخند زد. سهون اما بی هیچ واکنشی به طعنه پلیس آدم فروش گفت: "باید با هم حرف بزنیم... تنها"

کیونگسو سرش رو به نشونه تایید تکون داد و صندلی کنار میزش برای پسر گذاشت: "چی شده؟"

آب دهانش رو قورت داد و به انگشت هاش خیره شد. تمام طول راه مصمم بود اما حالا که اینجا نشسته بود و به دوست پسر دوستش خیره شده بود همه چیز خیلی مسخره به نظر میومد. امیدوار بود کیونگسو کمتر جدیش بگیره. شاید اینطوری همه چیز راحت تر پیش میرفت: "اممم... من میخوام یه چیزی بگم"

papercutsWhere stories live. Discover now