You cannot always wait for the perfect time. Sometimes you must dare to jump.
همیشه که نمیشه منتظر زمان مناسب بمونی. بعضی وقتها باید جرات پریدن به دل ماجرا رو داشته باشی.
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
اینکه یه داستان کجا و کِی شروع میشه مهم نیست. مهم اینکه کجا و با کی تموم میشه!
شروع اغلب از یاد میره...سختیهای وسط راه خاطره میشه اما پایان میشه به یاد موندنی! چند نفر میدونن داستان رومئو و ژولیت چطور شروع شد؟ چند نفر میدونن داستان اونها چطور تموم شد؟ زندگی همه همینه. میگیم فلانی بداخلاقی میکنه ولی نمیدونیم چی شد که همچین شد اما اگه شروع کنه به درست کردن خودش همه متوجه میشن! شروع اغلب بیسروصداست و هیچکس رو متوجه خودش نمیکنه اما پایان سروصدا راه میندازه تا همه بهش توجه کنند. درست مثل خود عشق! کمکم و ذرهذره شروع میشه...و وقتی که میخوای دربارهاش حرف بزنی میگی...از یه جایی به بعد...ولی نمیدونی دقیقا از کجا به بعد اما به خوبی تهش رو یادت میمونه...میگی...تو یه روز بارانی رفت...وقتی رفت پنجره باز بود...وقتی میرفت هنوز هم خوشگل بود...اون که رفت من هنوز هم نگاهش میکردم!
اما چانیول آدم منظمی بود که علاقه داشت تمام نقاط توی زندگیش شفاف باشه. حواسش جمع بود که کِی شروع به خوردن غذا میکنه و کِی تمومش میکنه. حسابی مراقب بود که چیز مبهمی وجود نداشته باشه و زندگیش بچرخه...اصلا دوست نداشت چیزی بشه چوب لای چرخ و نظم طبیعی زندگی اون رو بهم بزنه. چانیول یه مرد ۳۲ ساله بود که میدونست اول آوریل به دنیا اومده اما مطمئن بود که قرار نیست تاریخ فوتش رو بدونه! برای اون شروع مهمتر بود چون نسبت به پایان کنترل بیشتری روش داشت! میتونست همین الان یه رابطه رو شروع کنه اما تموم شدن به خیلی چیزها بستگی داشت. درست مثل ساختن یک ساختمون. لحظهی چیدن اولین آجر رو میشد دقیقا مشخص کرد اما از آبوهوا گرفته تا کارگرها...همگی روی چیدن آخری تاثیر داشتند!
حالا این مرد اهل کنترل...روی صندلی چرم بنفش کلاب نشسته بود و به استیجدنس خیره بود. نه به آدم خاصی نگاه میکرد و نه خودش با خبر بود که داره به کجا نگاه میکنه. زیتون ته لیوانش مدام به ديوارهها میخورد و اون ذرهذره از نوشیدنی مخصوص کلاب میخورد. سروصدای وحشتناک و رقص نور وحشتناکتر کمک میکرد تا سردردش بدتر بشه و وحشتناکترین قسمت ماجرا هم این بود که چند نفری هم بغل گوشش ویز ویز میکردند. مثلا با دوستهاش اومده بود اینجا تا کمی حالش بهتر بشه اما نشده بود. حداقل فهمیده بود که برای خوب شدن حالش باید بره خونه...فکر کنه و تنها باشه...نه اینکه گوشهای خودش رو کر کنه تا فرصت فکر کردن رو از خودش بگیره.
به سمت جلو خم شد جام رو روی میز گذاشت. نگاهش رو از استیج گرفت و به سهون داد تا به دقت به حرفش گوش کنه و جوابش رو بده. سهون هم راضی از جلب توجه چانیول، گیلاسی از شراب سرخ روی میز رو به طرفش گرفت و دوستانه حرفش رو زد:
![](https://img.wattpad.com/cover/302989147-288-k22957.jpg)
ВИ ЧИТАЄТЕ
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Фанфіки💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...