ং 5 ೈ𓂃✧LOVE 1࿐

895 334 47
                                    

Memory is the only paradise from which Can not be driven.

خاطره، تنها بهشتی‌ست که از آن نمی‌توان رانده شد.

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

《فلش بک، بهار 2010، چهار سال پیش 》

باد به آرومی گل‌برگ شکوفه‌ها رو از روی چوب درخت جدا می‌کرد و همراه عطرشون توی هوا به رقص وا می‌داشت. گلبرگهای صورتی و گلبهی توی هوا می‌چرخیدند و بعد روی زمین می‌افتادند. مردم از روشون عبور می‌کردند و گاهی از زیبایی این گلبرگ‌ها می‌گفتند. عطرشون رو نفس می‌کشیدند و از حاشیه‌ی رودخانه‌ی هان می‌گذشتند. امروز اولین روز ماه آوريل بود. بهار زیبا فرا رسیده بود و تلاش می‌کرد تا حال همه رو خوب کنه. هوا برای اونی که سرما رو دوست داشت...خنک بود و برای اونی که گرما رو دوست داشت...دلچسب بود. منظره‌ی رقص شکوفه‌ها و درختان توی بهار اون هم در کنار آبی که زیر نور خورشید می‌درخشید...رهگذران رو وادار می‌کرد تا چند ثانیه بهش خیره بشن و شده با جملات ساده ولی چیزی برای تعریف کردن از این قاب بگن ولی بکهیون امروز...فقط امروز نابینا و ناشنوا هم شده بود! اگه نشده بود هم آرزوش بود که بشه و خیالش راحت بشه که دیگه قرار نیست روزی مثل دیروز و روزهای قبلش رو به اضافه‌ی چند ساعت قبل تجربه کنه.

دستی به صورتش کشید و لگدی به سنگ جلوی پاش زد. احتمالا سنگ توی آب افتاد و شلپ صدا داد اما اون هیچ حسی برای فهمیدن این موضوع نداشت. چند ماه پیش بود که با قبول شدن توی دانشگاه ملی سئول از خونه بیرون...نه اون خودش کوله رو انداخت روی دوشش و خونه رو ترک کرد تا غرورش خرد نشه. حالا بعد از چند ماه زندگی دانشجویی و موندن کنار نوناش به این فکر می‌کرد که شاید باید تا آخر عمرش توی اون اتاق زیرشیروونی می‌موند تا نفهمه چقدر دنیا برای آدمی که نمی‌تونه حرف بزنه...بد و مزخرف می‌چرخه!

بکهیون خواسته‌ی عجیب یا درخواست غیرمعمولی نداشت. دنبال یه کار می‌گشت تا بتونه پول کتاب‌هاش رو در بیاره و کمتر هزینه برای نوناش درست کنه. اون می‌خواست درآمد داشته باشه چون به پول نیاز داشت اما اون‌ها به یک پسر لال فرصت نمی‌‌دادن. ظرف شستن یا تمیز کردن فرقی نمی‌کرد. اون حتی با نظافت سرویس‌های بهداشتی هم مشکلی نداشت اما موضوع این بود که تا موبایل رو جلوشون می‌گرفت تا بگه برای کار اومده...اون‌ها بیرونش می‌کردند و می‌گفتند که مزاحم نشه. بکهیون مزاحم بود؟ اون فقط لال بود! گناهش چی بود؟ اینکه حرف‌هاش رو باید می‌خوندن؟

لگدی پروند و کوله رو روی دوشش بالا کشید. نگاهی به برگه‌ی توی دستش انداخت و گام برداشت تا به سراغ محل بعدی و شغل بعدی‌ای که قرار بود بخاطرش تحقیر بشه و دوباره حرف بشنوه؛ بره. اون حتی کارت شناساییش رو هم که می‌گفت توانایی حرف زدن نداره رو بهشون نشون می‌داد اما اون‌ها فقط چشم رئیس می‌خواستند و بکهیون فقط لبخند یا یک تعظیم کوتاه می‌تونست بهشون تحویل بده. مسئله‌ی پیدا کردن شغلی که به حرف زدن نیاز نداشته باشه خودش سخت بود. تازه اون یک لایه پوست و استخون بود که زور هم نداشت. جدای از این وقتش هم بخاطر درس‌ها و کلاس‌های زیاد دانشگاه به شدت محدود بود. اون سعی می‌کرد با تمام این‌ها کنار بیاد و از جون‌ودل کار کنه. یه لبخند واقعی ارزشش از چند تا کلمه کمتر بود؟ چرا آدم‌ها همه چیز رو براش سخت‌تر هم می‌کردند؟

The Silent Court of Perfumes (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang