ং 3 ೈ𓂃✧CROSS ࿐

1K 363 53
                                    

People's mistake ever just get a couple of life lessons!🎈

آدماى اشتباه زندگيت درست‌ترين درس‌هاى زندگى رو بهت ميدن!

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

حرف زدن...برای آدم‌ها مهمه...حرف می‌زنند تا دعوا نکنند...حرف می‌زنند تا درک بشن...حرف می‌زنن تا بفهمند...حرف می‌زنند تا جواب بگیرند...حرف می‌زنند تا بشناسند. آدم‌ها خیلی حرف می‌زنند...گاهی آروم و گاهی با فریاد...گاهی مهربون و گاهی خشن...یه وقت‌هایی حرف می‌زنند تا حال کوی رو خوب کنند و بعضی وقت‌ها هم حرف می‌زنند تا حال خودشون خوب بشه. یه روزهایی از زندگی گله می‌کنند اما گاهی اوقات هم از خوبی‌هاش می‌گن...بدون حرف زدن زندگی سخت و طاقت‌فرسا میشه. همه‌ی موجودات به حرف زدن نیاز دارند حتی باد هم کاغذها رو حرکت میده تا صدایی از خودش تولید کنه. خورشید برف‌ها رو آب می‌کنه تا صدای آب بگه که اونم هست اما بکهیون نمی‌تونست حرف بزنه. سختش بود؟ آره براش سخت بود اما بهش عادت کرده بود. خیلی وقت بود که عادت کرده بود. اون بیست سال داشت و توی تمام این سال‌ها یاد گرفته بود که دیگه نیازی به حرف زدن نداشته باشه.

خودکارش رو توی دستش تاب داد و به نوشته‌های استادش که روی تخته بود، چشم دوخت. استاد برگشت و سوالی پرسید که اون جوابش رو می‌دونست ولی بهتر بود به خودش زحمتی برای جواب دادن نده. استاد این درس‌شون اصلا میونه‌ی خوبی با اون نداشت و هربار که روی تخته‌ی وایت‌برد، جواب رو می‌نوشت خیلی بد بهش نگاه می‌کرد. اون چه گناهی کرده بود که نعمت حرف زدن رو ازش گرفته بودند؟ مگه اون بدش می‌اومد که حرف بزنه؟ اتفاقا بکهیون خیلی هم دوست داشت که فاصله دادن لب‌هاش از هم باعث خلق صدا بشه اما نمی‌تونست!

سرش رو پایین انداخت و لبخند ضعیفی زد. حداقل خودش خیالش راحت بود که حرف نمی‌زنه. بارها آدم‌هایی رو دیده بود که حرف می‌زدند...صدا داشتند اما کسی بهشون گوش نمی‌داد مثل نونای عزیزش که همیشه با رئیسش مجبور میشد دعوا کنه تا اون مرد به حرف‌هاش گوش بده.

× بیون جواب سوال رو بده!

با صدای استادش هل کرد و خودکارش روز زمین افتاد. لبخند کجی به مرد بداخلاق زد و به ماژیکی که از گردنش آویز شده بود، چنگ زد. فوری تخته رو برداشت و تندتند همه چیز رو یاد داشت کرد. تخته رو بالا برد و نفس حبس شده‌اش رو آزاد کرد. همیشه وقتی صداش می‌زدند از شدت هیجان و هل شدگی، قلم از دستش می‌افتاد برای همین ماژیک رو از گردنش آویز می‌کرد تا گمش نکنه. با تایید استادش، تخته رو پایین گذاشت و بعد خم شد تا خودکارش رو از روی زمین برداره. مثل همیشه پچ‌پچ‌های بقیه به منظور مسخره کردنش بلند شد. خیلی وقت بود که حرف نزدن باعث شده بود تا نشنیدن رو هم یاد بگیره. گوش‌‌هاش صحبت‌ها رو براش تفکیک می‌کرد تا فقط به اون‌هایی که ارزش داشتند، گوش بده. اون یک دانشجوی پزشکی بود؟ غیرممکن بود؟ نه فقط کمی سخت و گاهی هم غیرقابل تحمل میشد اما مجبور بود که تحمل کنه! اون حق نداشت پا پس بکشه و کوتاه بیاد. اگه قرار بود جا بزنه از اول نباید قدم به این بزرگی برمی‌داشت. خیلی خوب به یاد داشت که بهش می‌گفتند یک آدم لال نمی‌تونه دکتر بشه اما اون قرار نبود با بیمارها سروکار داشته باشه. فقط باید تحمل می‌کرد تا آزمون تخصص رو بده و بشه دانشجوی پاتولوژی! اون می‌خواست یه پاتولوژیست بشه!

The Silent Court of Perfumes (Completed)Where stories live. Discover now