ং 8 ೈ𓂃✧POWER 1 ࿐

794 316 30
                                    

You never know how strong you are until being strong is only choice of you...:)🌟☘

هیچوقت نمی‌فهمي که چقدر قوي هستی تا اینکه قوي بودن تنها راهي باشه که داري...❣🌟

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

(((هشت سال بعد، بهار 2022)))

دستی به پیشونیش کشید و پرونده‌های رو از روی میز برداشت. خم شد و کیفش رو از روی زمین برداشت. وسیله‌ها رو توش گذاشت و لبخند خسته‌ای به مرد کنارش زد. مؤدبانه باهاش خداحافظی کرد و با موکلش دست داد. نگاهی به اخم دادستان انداخت و به سمت خروجی دادگاه‌ قدم برداشت. پشت دستش رو جلو دهنش گرفت تا خمیازه‌اش رو پشتش پنهان کنه و نگاه کلافه‌ای به روبه‌روش انداخت تا مسیر رو درست بره. شب قبل تا دیروقت روی یک پرونده کار کرده بود و صبح هم مجبور شده بود به دادگاه بیاد و حالا بالأخره وقتش بود که بره خونه و کمی استراحت کنه. وکالت شغل پر درآمدی بود اما خسته کننده بود و حوصله‌ی زیادی می‌خواست. نیازمند دقت بود و مهارت توی فریب دادن و فریب نخوردن! دروغ گفتن و دروغ رو تشخیص دادن! لبخندهای دروغی رو واقعی زدن و لبخندهای واقعی رو دروغین کردن!

کار هرکسی نبود اما هرکسی می‌تونست انجامش بده. سهون می‌دونست که همه توانایی فریب دادن و دروغ گفتن رو دارند فقط همه شغل‌شون فریب و دروغ نبود! سهون یه وکیل بود. قبلا فکر می‌کرد یه مرد ساده‌است که وکالت رو بعنوان شغلش انتخاب کرده اما بعدش فهمید که اصلا هم آدم ساده‌ای نیست. درواقع هیچکس ساده نبود. تمام آدم‌ها پیچیده بودند. به پیچیدگی قشر مغزشون...همونجایی که محل پردازش افکار و تصمیمات‌شون بود!

دست داخل جیبش کرد و موبایل رو بیرون کشید. روی نوتیفیکشنی که روی لاک‌اسکرین ظاهر شده بود، زد و پیامی که براش اومده بود رو خوند.

🍃🧫My mudita 🌟🧡
- سهون ما رسیدیم...عذر می‌خوام که راجب ساعت پرواز بهت دروغ گفتم ولی باید می‌رفتیم جایی...به جای فرودگاه خوشحال می‌شم اگه بیای خونه‌مون...یادت نره اگه کارت طول کشید ناهار بخوری...مراقب خودت هم باش.

قدم‌هاش بی‌اراده متوقف شده بود و باز هم ناخودآگاه لبخند بزرگ و زیبایی زده بود. چند چروک کنار لبش بیشتر مشخص شده بود اما هنوز یک آلفای جذاب محسوب میشد که توی کت‌وشلوار سرمه‌ای رنگش برای هرکسی جذاب بود. دست راستش کیف چرمش رو گرفته بود و موهاش رو هم بالا داده بود. سهون چهل سال از عمرش گذشته بود اما هربار که پیام‌های اون رو می‌خوند؛ حس می‌کرد چهل سالی جوون‌تر شده! انگشت شستش رو روی صفحه زد و جوابش رو براش تایپ کرد.

- باشه کوچولوی من...ناهار می‌خورم و شب میام خونه...مراقب خودت باش و من بیشتر دوست دارم.

پیام رو فرستاد و موبایل رو داخل جیبش فرو کرد. دستش رو هم همونجا گذاشت و خواست بره که با دادستان لو چشم‌توچشم شد. هردو بهم لبخندی زدند و لوهان ایستاد تا سهون جلو بیاد و بعد هردو کنار هم توی راهروی دادگستری قدم برداشتند. از کنار بقیه عبور می‌کردند و یکی از همون صحنه‌های تاثیرگذار توی فیلم‌ها رو با آهنگ پس‌زمینه ساخته بودند. لوهان نگاهی به کیف سهون انداخت و بعد دستی روی شال بلند و قرمز رنگ ردای دادستانی کشید.

The Silent Court of Perfumes (Completed)Where stories live. Discover now