ং 16 ೈ𓂃lie 1✧࿐

814 302 32
                                    

Once you love someone, you love them forever People fall out of trust not love.

یک بار که عاشق کسی بشوید، تا ابد عاشقش می‌مانید. آدم‌ها از اعتمادبیرون میان نه ازعشق.

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

زندگی خیلی از آدم‌ها ساده‌است و برای خیلی‌ها هم پیچیده. زندگی سهون ساده بود. تا هشت سال پیش به حدی ساده بود که حوصله نداشت و همه چیزش شبیه به یک روتین معمولی بود. تا اینکه فهمید تمام این سادگی‌ها یک ورق خوشگل بوده که پدرش روی همه چیز کشیده تا اون متوجه چیزی نشه؟ فداکاریه پدرانه؟ سهون چندان از دادن این اسم بهش راضی نبود اما چاره‌ای نداشت. اگه این اسم رو بهش نمی‌داد همه چیز بیشتر پیچیده میشد. اون هم روی تمام کارهای پدرش ورق فداکاری و محبت زیادی کشید تا بتونه باز هم کنار اون مرد بخنده. بدون اینکه ناراحت بشه و عذاب وجدان بگیره. قدم‌های بلندش رو توی عمارت بزرگ برداشت و با رسیدن به بالای پله‌ها به این فکر کرد که چرا اینجاست؟ الان نباید می‌رفت پیش بکهیون تا از دلش دربیاره؟ سهون بین دعوا با پدرش و دلجویی از برادرش...اولی رو انتخاب کرده بود. اونی که دلش رو بیشتر خنک می‌کرد. برای خود سهون این تصمیم بهتر بود چون حس خوب‌تری بهش می‌داد تا بره پیش برادرش و قلبش درد بگیره اما دومی برای امگای از هوش رفته بهتر بود چون باعث میشد تا حس مهم بودن پیدا کنه. اینکه هستند افرادی که توی دنیای به این بزرگی بهش اهمیت بدن اما سهون انتخاب ناخواسته یا خواسته‌اش چیزی بود که به خودش احساس بهتری می‌داد.

با دیدن پدرش که خونسرد روی مبل مطالعه‌اش نشسته بود و کتاب ورق می‌زد و قهوه‌اش رو می‌خورد، پوزخند صداداری زد با تمسخر حرفش رو زد:" فقط پدر من می‌تونه قلب یکی رو بشکنه بعد خونسرد کتابش رو بخونه تا دانشش برای شکستن قلب‌های بقیه بیشتر بشه!"

چیانگ از بالای عینکش نگاهی به پسرش انداخت به سمت جلو خم شد. فنجون رو روی میز گذاشت و بوک‌مارک رو بین صفحات کتابش گذاشت تا صفحه رو گم نکنه. دستی به ربدوشامبرش کشید و انگشت‌هاش رو گره زده روی زانوهای روی هم انداخته‌اش، گذاشت. پسرش توی جبهه‌ی اون بود اما روحیه‌ی آدم خوب‌هاش باعث میشد تا گاهی مقابلش بایسته. اوه چیانگ به پسرش افتخار می‌کرد. سهون همزمان هم بهش احترام می‌ذاشت و هم مقابلش می‌ایستاد. هم پشت سرش بود تا ازش حمایت کنه و هم کنارش بود تا سرش رو روی شونه‌اش بذاره. سهون پسر خوبی بود. فقط زیادی داصت وقتش رو پای مسائل بی‌اهمیت حروم می‌کرد. گلوش رو صاف کرد و لبخند پدرانه‌ای زد:" نه پسرم من فقط یاد می‌گرم که قلبم شیشه‌ای نباشه تا بشکنه...بقیه هم می‌تونن جنس قلب‌شون رو عوض کنند تا شکسته نشه! آدم‌های ضعیف شیشه رو انتخاب می‌کنن تا با یک سنگ کوچیک بشکنن و بعد بگن روزگار باهامون بد بود...بقیه بد کردن...آدم‌های قوی قلب آهنی دارن تا مقابل سنگ‌ها بایستند و ثابت کنن که هیچ‌کس و هیچ‌چیز نمی‌تونه مانع‌شون بشه!"

The Silent Court of Perfumes (Completed)Where stories live. Discover now