ং 36 ೈ𓂃Court 1✧࿐

726 240 26
                                    

The spaces between your fingers were created so that another's could fill them.

فاصله بین انگشتان برای این ایجاد شده است که انگشتان فرد دیگری آن فاصله را پر کند.❣.

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

دادگاه...برای خیلی‌ها شاید یک مکان باشه که آرزو دارند هرگز واردش نشن. یه جایی که بهش فکر نمی‌کنند و فقط در حد اسم شاید باهاش آشنایی داشته باشند. یه جایی که اسمش آدم رو یاد شاهد، متهم، شاکی، وکیل، دادستان، منشی و دستیار و قاضی می‌ندازه. یه جایی که چکش روی میزش فرود میاد و حکم صادر میشه. مکانی برای گرفتن حق یا زدن پوزخند وقتی که گناه‌کاری ولی بیگانه شناخته میشی اما همین مکان ساده برای چانیول خلاصه‌ی تمام زندگی بود.

اون باور داشت که دنیا یک دادگاه بزرگه و همه وقتی به دنیا میان روی صندلی‌های چوبی روبه‌روی میز قضاوت نشستند و به وقتش توی جایگاه شاهد، متهم، شاکی، وکیل، دادستان، منشی و دستیار قاضی و قاضی می‌ایستند تا حکمی صادر بشه. بعضی‌ها هم فقط تماشا چی یا کارآموز باقی‌می‌مونند و هرگز فرصت ایستادن در جایگاه‌های مهم‌تر رو پیدا نمی‌کنند. حتی ممکنه شانس ایستادن رو پیدا کنند ولی بشن از اون دسته آدم‌ها که تماشاچی‌ها فقط لعنت‌شون می‌کنند. یه وکیل ممکنه روزی متهم بشه و یا یک قاضی...یک دادستان ممکنه روزی شاهد باشه و یا یک شاهد در جایگاه قضاوت بایسته. وقتی حق خودت رو از بقیه می‌گیری خیلی ساده دادستان شدی. اون زمانی که از کسی که برات عزیزه و یا چیزی باعث شده که بهش اهمیت بدی، دفاع می‌کنی، وکیل شدی. زمانی که یک نفر رو قضاوت می‌کنی و برای زندگیش حکم میدی هم شدی یک قاضی. اون بقیه هم که مثل مورچه‌های دور شیرینی کنار قضاوت کده حاضر شدند، میشن دستیار و منشی. سرانجام تمام آدم‌ها اول شاهد زندگی خودشون هستند و بعد شاهد زندگی خیلی‌های دیگه. دادگاه همیشه و هرساله پا برجاست.

خیلی راحت آدم‌ها میشن قاضی و قبل از حضور دادستان و وکیل رای صادر می‌کنند و چکش رو به جای کوبیدن روی میز درست وسط قلب‌های شیشه‌ای می‌کوبند. وقتی هم ازشون می‌پرسن به چه حقی این کار رو کردید خیلی ساده جواب میدن که می‌خواستند قلب‌شون رو از آهن بسازن به جای شیشه!

چانیول همیشه در جایگاه قضاوت می‌نشست. هرروز از اون بالا همه رو تماشا می‌کرد و حرف‌های زیادی می‌شنید. انقدر که توی خونه و برای بقیه اصلا شنونده‌ی خوبی نبود. بیشتر دوست داشت حرف بزنه. بقیه ساکت باشند و اون فقط بگه بگه و بگه. اگه ازش می‌پرسیدند که چرا بکهیون رو دوست داره حتما می‌گفت چون امگاش ترجیح می‌ده شنونده باشه و در سکوت به حرف‌های اون گوش بده. البته امگاش وقتی هم که حرف می‌زد قصد جون اون رو کرده بود و باعث میشد که چند تا سکته‌ی ناقص هم وسط پنیک کردن انجام بده. اما بعد از سال‌ها اون هم توی جایگاه حضار این دادگاه غیرعلنی نشسته بود. سر بکهیونش روی شونه‌‌اش بود و هردو به روبه‌رو...جایی که دادگاه درحال برگزاری بود، نگاه می‌کردند. دست‌هاشون توی هم قفل شده بود و مرد بزرگتر از آرامش عجیب مرد کوچکتر متعجب بود. این آخرین جلسه‌ی دادگاه بود. اوه چیانگ و سهون با چند صندلی فاصله از اون‌ها در جایگاه حضار نشسته بودند و کسه دیگه‌ای جز منشی اوه و سرگرد جی روی نیمکت ننشسته بود. بیون یونا توی جایگاه شاهد ایستاده بود و داشت به سوالات دادستان لوهان جواب می‌داد. قبل از اون هم کیم جونمیون در جایگاه شاهد ایستاده بود تا آخرین اظهاراتش رو بیان کنه. کریس وو دست به سینه و با پوزخندی توی جایگاه متهم نشسته بود و وکیلش هربار با اعلام اعتراض داشتن سعی می‌کرد کارشکنی کنه ولی قاضی هربار رد می‌کرد.

The Silent Court of Perfumes (Completed)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora