Stay loyal even when you're in distance. Stay in touch even when you're busy. Listen to them once, even when you're angry. Stand for them even when you're not talking. Don't let silly things ruin your beautiful bond.حتی وقتی که دوری وفاداریتو حفظ کن. حتی وقتی که سرت شلوغه درارتباط بمون. یه بار به حرفش گوش بده، حتی وقتی که عصبانی هستی. حتی وقتی که باهاش حرف نمیزنی پشتش باش. اجازه نده که چیزهای مسخره رابطه و پیوند قشنگت رو خراب کنه.
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
رعدوبرق میزد و مردم با عجله میدویدند تا خودشون رو ازدست این بارون بیامون نجات بدن. صدای فریاد آسمون بچههای کوچیک رو میترسوند و باعث میشد بزرگترها فحش بدن. آسمون تبدیل به یک آبشار بهاری شده بود و داشت همه رو مثل خودش خیس میکرد. شاید هم فقط قصد داشت به مرد تنهایی که لب رودخونه نشسته بود، کمک کنه و بهش بگه که تنها نیست. آسمون هم حال اون رو داشت. بارون، خیس...آماده برای غرق شدن!
برگهای کوچیک زیر دونههای درشت بارون صدمه میدیدند و غنچههای کوچیک مدام روی شاخهی نرمشون خم میشدند. باد گاهی دونههای بارون رو به سیلی محکمی تبدیل میکرد تا بگه چندان هم نامرئی نیست فقط موقعیت و چشم بینا میخواد تا احساس بشه.
لباسهای بکهیون یک دست خیس شده بود و پیرهن نارنجی کمرنگش به تنش چسبیده بود. از موهاش آب میچکید و روپوش پزشکی هم کاملا مثل پیراهنش شده بود. دماغش رو هرچند ثانیه بالا میکشید و موهاش رو با دست از توی صورتش بالا میداد. رقتانگیز؟ حال بهم زن؟ آره بود. لیاقتش مرگ بود؟ اگه مرگ بود چرا مادرش اون رو به دنیا آورده بود؟ آره لیاقتش مرگ نبود. درد بود. برای همین مادرش اون رو لال و بعنوان یک انسان بزرگش کرد. برای همین پدرش بهش یه اتاق سرد و سیلیهای محکم داد. برای همین آلفای تقدیرش خیلی راحت بهش خیانت کرد و یه خودخواه کامل بود. برای همین برادرش به راحتی اون رو متهم کرد و جلوی تمام همکارهاش آبروش رو برد...
سرش رو به عقب داد و چشمهاش رو بست. بارون با شدت روی پوستش برخورد میکرد و دمای بدن تبدارش رو کمی پایین میآورد. دستهاش داخل جیب شلوار مشکی رنگش بود و بغضش معلوم نبود کِی شکسته بود. گریه میکرد؟ نمیدونست. شدت صدای بارون و دونههاش اجازه نمیداد که بفهمه داره گریه میکنه یا نه. شاید اینطور بهتر بود. بیصدا اشک میریخت...نه کسی میفهمید و نه حتی خودش...دردش اینطور قابل تحملتر بود. اصلا چرا انقدر حرفهای بقیه براش مهم بود؟ کاش مثل جونگین بود. راحت خیانت میکرد و تا آخرش هم از غرورش نمیگذشت. کاش خودخواه بود تا جوابی به سهون بده. کاش بدجنس بود تا در برابر پدرش بایسته و به خواستههاش نه بگه...کاش هیچوقت...هیچوقت زندگی رو ملاقات نکرده بود تا مجبور نباشه این روزها رو تحمل کنه.
لعنت به همون روزی که برای اولین بار به دنیا اومد. به چی دل خوش کرده بود که تا الان زنده مونده بود؟ چرا همون سالهایی که پدرش بهش سیلی میزد...خودکشی نکرده بود؟ چرا وقتی توی مدرسه و دانشگاه مورد تمسخر بقیه قرار میگرفت و محکوم شده بود به سکوت خودکشی نکرده بود؟ چرا وقتی فهمید جونگین بهش خیانت کرده خودکشی نکرده بود؟ باید میمرد تا بقیه بفهمن چه بار سنگینی روی دوشش داره. باید میمرد تا شاید دوست داشته بشه. چرا دوستداشتنی نبود؟
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...