ং 11 ೈ𓂃✧DESTINY 2࿐

810 318 48
                                    

دندون‌هاش رو بهم فشار داد و با خشونت گره کراوات رو پایین کشید. نگاه عصبیش رو به پوزخند مرد داد و دست‌هاش رو مشت کرد تا یک مشت توی صورت زشت مرد نکوبه. نگاهش رو از مرد گرفت و تلاشی برای مهار کردن خشمش و یا صدای قدم‌هاش نکرد. شاید بقیه شانس آورده بودند که بتا بود و فرومونی نداشت وگرنه تا الآن همه رو خفه کرده بود. دندون غروچه‌ای کرد و خوشحال بود که صدای گام‌هاش حتی از فرومون‌های یک آلفای مسلط هم بهتر عمل می‌کنند. گام‌های عصبیش رو تا خود دفترش ادامه داد و با ضرب در رو باز کرد. در با قفسه‌ی پشتش برخورد کرد و چند تایی پرونده روی زمین افتاد اما توجهی نکرد و با خشن ردا رو از تنش در آورد. لباس رو به طرفی پرت کرد و به سمت پنجره رفت. دو نفر دیگه با تعجب نگاهش می‌کرد اما ذره‌ای نمی‌تونست براش مهم باشه...پنجره رو باز کرد و سرش رو بیرون برد. نفس‌های عمیق کشید تا خودش رو آروم کنه و بتونه بدون کشتن اون مرد به زندگیش ادامه بده.

لوهان دادستان شده بود. نه این شغل رویاها یا آرزوش نبود ولی همیشه توی دفاع کردن از حق خودش و گرفتن حق بقیه کارش خوب بود. این شغل رو انتخاب کرد تا بتونه به بقیه کمک کنه. شاید با دکتر شدن یا یک معلم خوب شدن هم می‌تونست این کار رو بکنه اما اون زمان فقط همین شغل به ذهنش رسید و شاید بخاطر دراماهایی بود که مادرش می‌دید و از جذابیت دادستان تعریف می‌کرد. به هرحال اون دادستان شد. توی دانشگاه با دوتا دانشجوی دیگه که یکی می‌خواست وکیل بشه و اون یکی هم قصد داشت وکیل بشه تا بعدا قاضی بشه ملاقات کرد. بعد از اون آرزوش شد پوشیدن ردای مشکی رنگ با شال قرمز و ایستادن پشت جایگاه برای گرفتن حق بقیه! جوری این کار رو انجام می‌داد که انگار یک پدره و می‌خواد حق بچه‌ی خودش رو بگیره. اما متاسفانه همیشه همه چیز باب میل اون نبود. پسر وزیر دادگستری هربار از دستش در می‌رفت و پرونده بی‌صدا بسته میشد. این سومین بار بود که با هزار مکافات اون رو به یک دادگاه غیرعلنی کشیده بود و برای سومین بار ازدستش در رفته بود!

تجاوز و آزار امگاها یا خانم‌ها...حتی لوهان می‌دونست بحث کودک آزاری هم وجود داره. قاچاق مواد و کلی کار کثیف دیگه که اون مرد مرتکب شده بود اما پلیس رهاش کرده بود و دنبال مردک نبود. لوهان هم فقط دستش به بعضی از شکایت‌ها بند بود ولی قدرت لازم رو برای انجامش نداشت. گاهی به این فکر می‌کرد که باید پیشنهاد پدر سهون رو قبول کنه و جایگاه بالاتری کسب کنه اما...نمی‌خواست درگیر مسائل پیچیده بشه!

نفسش رو با شدت به بیرون فوت کرد و پلک‌هاش رو بست. باد روی صورتش حرکت می‌کرد و خورشید جاش رو دست می‌کشید. کمی از بوی بارون دیشب همراه با بوی چمن رو می‌تونست احساس کنه و طبق معمول بوی قهوه‌ی کارآموزش هم توی اتاق پیچیده بود. لبخند ملایمی زد و توی همون حالت گفت:" خانم کیم واقعا یه روز باید بعنوان معتاد تو رو دادگاهی کنم!"

The Silent Court of Perfumes (Completed)Where stories live. Discover now