ং 23 ೈ𓂃✧࿐

798 299 32
                                    

I don't know the key to success, but the key to failure is trying to please everybody.

من رمز موفقیت را نمی دانم، ولی رمز شکست خوردن این است که بخواهی همه را راضی نگه داری.

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

سکوت...تنها حاکم ایستگاه پلیس نزدیک به ساختمون دادگستری بود. نه چانیول و نه جونگین انتطار نداشتند وقتی برای شکایت از درگیری به بازداشتگاه می‌رن کار به اینجا برسه و شب رو مجبور به موندن پشت میله‌های بازداشتگاه بشن ولی حالا هردو روی زمین سرد و سنگی نشسته بودند و درگیری‌های بیشتری نسبت به شروع دوباره‌ی یک دعوا داشتند. مهم‌ترینش هم این بود که بکهیون با سرگرد جی رفته بود...بکهیون با سرگرد جی رفته بود توی دفترش...توی یک محیط بسته...با در بسته و نبود اون‌ها!! صدر افکارش همین موضوع بود و سناریوهایی که ذهن خلاق‌شون می‌ساخت. جونگین سرش رو به دیوار تکیه داده بود و ساعد دستش هم روی چشم‌هاش بود. امروز به قدری خارج از پیش‌بینی‌هاش جلو رفته بود که دیگه توانایی نداشت عصبانی یا عصبی باشه. فقط می‌خواست توی همین سکوت غرق بشه تا بفهمه همه چیز یک دروغ بزرگ بوده. یه خواب مسخره...ممکن بود از شش ماه پیش تا حالا تمامش فقط یک خواب بوده باشه؟ ولی تصویر بکهیون توی آغوش اون آلفا زیادی واقعی بود. نمی‌دونست امروز روز بدتری بود یا اون روزی که بکهیون موقع خیانت دیدش...واقعا کدوم بدتر بود؟ اینکه امگا کوچولو فهمید چقدر عوضیه یا اینکه خودش فهمید یه عوضی رها شده‌است؟ الان باید چه حسی پیدا می‌کرد؟ باید چی کار می‌کرد؟ اصلا کاری هم باید می‌کرد...احمقانه به زندگیش ادامه داده بود تا بکهیون خودش دوباره برگرده پیش اون. پوزخندی به حال خودش زد. فقط کافی بود خودش رو یک لحظه جای بکهیون بذاره...آره...به راحتی بدترین بلای ممکن رو سر بکهیون کوچولو می‌آورد. امگا کوچولو هیچ‌وقت مال اون نبود...هیچ‌وقت روش حس مالکیت نداشت اما بکهیون طوری کنارش مونده بود که انگار مال اونه...اما چرا حالا که هیچ چیزی بین‌شون نبود، داشت حسودی می‌کرد؟

چانیول هم به دیوار تکیه داده بود و زانوهاش رو بغل کرده بود. چال گونه‌اش کاملا پیدا بود و به طرز احمقانه‌ای به میله‌های آهنی زل زده بود. خب امروز رو می‌تونست توی صدر روزهای مرد علاقه‌اش قرار بده. یه بوس خوشگل گیرش اومده بود. بکهیون توی بغلش آروم شده بود و با فرومون‌هاش، آرومش کرده بود. موج راتش به بهترین شکل ممکن مهار شده بود. آلفای سرنوشت بکهیون رو هم دیده بود و حسابی حالش رو گرفته بود....اما از همه مهم‌تر این بود که الان می‌تونست خودش رو آلفای بکهیون بدونه؟ به هرحال راتش رو باهاش گذرونده بود پس دیگه آلفاش بود؟ امگا خودش بهش گفته بود آلفای من!! لبش رو گاز گرفت ولی با باز شدن زخم خشک شده‌اش، هیسی کشید و دستش رو بالا برد تا لمسش کنه. آخه الان هم وقت داغون کردن صورتش بود؟ اونم وقتی که ممکن بود یه بوسه‌ی دیگه رخ بده؟ لب برچید و پلک‌هاش رو چند ثانیه بست. نفسی کشید تا احساسات زیادی که داشت رو کنترل کنه ولی رایحه‌ی خوش بکهیون رو احساس کرد. چشم‌هاش رو باز کرد و امگا رو دید که نگهبان داشت در رو براش باز می‌کرد تا وارد سلول بشه.

The Silent Court of Perfumes (Completed)Where stories live. Discover now