They say a person needs just three things to be truly happy in this world: someone to love, something to do and something to hope for
ميگويند: یک انسان به سه چيز نياز داره تا واقعا تو این دنیا خوشحال بـاشه:
دوست داشتن یک نفر، یک كارى براى انجام دادن و آرزو داشـتن یک چيزى.─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
ماه ژوئن بعنوان آخرین ماه بهار تازه شروع شده بود. شکوفهها از روی درختها ریخته بودند و جاشون رو برگهای سبز گرفته بود. مردم مثل تمام فصلهای دیگه در حال کار بودند و تلاش میکردند تا درآمد خوبی داشته باشند. یک روز آفتابی بود و هوا برای قدم زدن فوقالعاده بود. بهار فصل دوستداشتنی بود که نویسندهها برای نوشتن شعر ازش استفاده میکردند و عشاق برای نشستن زیر شکوفهها و گفتن حرفهای عاشقانه اما توی دادگاه خبری از پارتهای رمانتیک فصل بهار نبود!
کسی به خوبی هوا و زیبایی این فصل اهمیتی نمیداد. براشون مهم نبود که نسیم چقدر قشنگ پردهها رو به بازی میگرفت و یا عطر گلها چقدر دلپذیر بود. برای آدمهای نشسته روی صندلیهای دادگاه...آسمون ابری بود ولی نمیبارید. فقط رعدوبرق میزد و صداش گوشها رو آزار میداد. هربار که ختم جلسه...از زبون قاضی پارک شنیده میشد، نگاهی به نوبتشون میکردند و خوشحال میشدند که تعداد آدمهای جلوشون کمتر شده. حرفهایی که باید میزدند رو مرور میکردند و گره کراوات رو بالا میکشیدند. وقتی هم نوبتشون میشد و جلو میرفتند خیلی مودبانه به قاضی ادای احترام میکردند ولی به طرف دیگهی پرونده اخم میکردند و چشم غره میرفتند. متهمها عصبی از جاشون بلند میشدند و دادستانها نیشخند میزدند. گاهی متهم ابرو بالا مینداخت و اینبار دستهای دادستان مشت میشد. چکش فرود میاومد و گاهی یک وقفه میداد یا جلسه ختم میشد. پروندهها پشت سر هم روی میز قضاوت قرار میگرفتند و نگاه چانیول بین صورت دادستانها و وکلا میچرخید. با دقت به شاهدین نگاه میکرد و گاهی به دو قاضیای که دو طرف نشسته بودند یک لبخند محو تقدیم میکرد. به بقیهی آدمهای نشسته روی صندلیها اهمیت نمیداد. خودش هم زمانی که وکیل بود و کارآموزی میکرد سر این صندلیها مینشست تا برای نشستن پشت میزی که حالا مال خودش بود، آماده بشه. دستی به پیشونیش کشید و روی حرفهای وکیل تمرکز کرد. این پرونده با یک جلسه قرار نبود حل بشه. نگاهی به موکل انداخت. زن پیری بود که به زحمت و به کندی روی پاهاش راه میرفت. بالا اومدن از پلههای دادگاه حتما براش سخت بود. کاری از دستش برنمیاومد ولی کاش دادستان انقدر همه چیز رو پیچیده نمیکرد که زن بیچاره بخواد باز هم تا اینجا بیاد. جلسه رو ختم داد و تاریخ جلسهی بعد رو هم اعلام کرد. از جاش بلند شد تا استراحتی بکنه و همزمان همهمهی آدمهای داخل اتاق بالا رفت.
![](https://img.wattpad.com/cover/302989147-288-k22957.jpg)
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...