There will always be a part of my soul that aches for you.
در روح من همیشه قسمتی خواهد بود که از نبود تو درد میکشد.
─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
دستهاش عرق کرده بود و صدای قلب خودش رو توی گوشش میشنید. مدام نگاهش بین در و مانیتور مقابلش میچرخید و هرلحظه براش به اندازهی یک عمر طول میکشید. زیر لب تمام خدایان موجود و ناموجود رو...شانس داشته و نداشتهاش رو...ارواح در گذشته یا در نگذشته رو التماس میکرد تا بهش کمک کنند و بتونه کارش رو با موفقیت تموم کنه.
فضای اتاق تاریک بود و تنها روشنی موجود رو مانیتور کامپیوتر ایجاد کرده بود. باکس سفید با اون نوار آبی رنگی که نشون میداد اطلاعات درحال جابهجا شده...با رشتههای ناپیدایی به قلبش وصل شده بود و با هر یک درصدی که جلو میرفت سرعت تپش قلب اون هم بالا و بالاتر میرفت.
دستهای عرق کردهاش رو به شلوارش مالید و آب دهنش رو قورت داد. چهل سال عمر کرده بود و حالا عین یک بچهی چهار ساله که از ترس ناپدری پنهان شده استرس داشت. نه نقشهای کشیده بود و نه برای این کارش برنامهای ریخته بود. فقط سه ثانیه طول کشید تا دستگیره رو پایین بکشه و وارد این اتاق بشه. درست بلافاصله بعد از اینکه خبر از کار افتادن دوربینها رو شنید.
با دیدن عدد هشتاد، دستهاش رو بهم چسبوند و با استرس به در زل زد. شروع کرد به عدرخواهی و توبه از تمام گناهان کرده و نکردهاش. لوهان آدم خوبی بود. حداقل دوست داشت که آدم خوبی باشه. درس خونده بود. دادستان شده بود تلاش میکرد تا بعد از کارش و تموم شدن هرپرونده، لبخند رضایت رو روی صورت بقیه ببینه و از زبونشون تشکر رو بشنوه. توی چهل سال گذشته بزرگترین جرمش آشنایی با سهون بود. بزرگترین دروغش هم مجرد بودنش بود. راز بزرگش هم این بود که جفت یک آلفای مسلط شده. تنها دفعهای هم که خودخواهی کرده بود، قبول پیشنهاد سهون برای شروع یک رابطه بود. چشمهاش رو بست و قسم خورد که اگه گیر بیفته با سهون بهم میزنه.
این با ارزشترین چیزی بود که داشت و اگه ازدستش میداد، دیوانه نه...ولی هیولایی میشد که تمام مقصرین جداییشون رو نابود کنه.
چشمهاش رو باز کرد و به محص دیدن عدد ۹۹، فلش رو توی دستش گرفت تا صد شد فوری بیرون کشیدش و کفشش رو از پاش خارج کرد. فلش رو توی کفش انداخت و دوباره کفش رو به پا کرد. بند کتونیها رو بست و نفس راحتی کشید. به سمت در رفت و گوشش رو به در چسبوند. نگاهی به ردای دادستانی انداخت و قسمی رو که خورده بود به یاد آورد. مهم نبود که گیر بیفته. مهم این بود که بتونه اطلاعات رو به هرنحوی که شده دست یک فرد مطمئن برسونه. دیگه به هیچکس اعتماد نداشت. نه سهون و نه حتی چانیول!
همه توانایی خیانت کردن رو داشتند. حتی دندونهای خود آدم هم گاهی زبون خودش رو گاز میگرفتند و بهت آسیب میزدند. دندونهای خودت و تحت کنترل خودت بودند اما بیرحمانه درد وحشتناکی رو بهت میدادند پس لوهان حق داشت که نخواد به دوست صمیمی و دوستپسر خودش اعتماد کنه. اون فقط میخواست زحمتهاش به باد نره پس تلفن معمولیش رو از داخل جیبش بیرون کشید و پیامی برای تنها فرد معتمدی که میشناخت فرستاد. درد دیدهها از همه برای اعتماد کردن مناسبتر بودند. افرادی که دردی بیشتر از گاز گرفته شدن زبون توسط دندونها رو کشیده بودند...تنها افرادی بودند که میشد بهشون اعتماد کرد!
![](https://img.wattpad.com/cover/302989147-288-k22957.jpg)
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...