بارون میبارید و همه جا رو خیس میکرد. گرد و غبار رو با خودش میشست و میبرد. بیمارها از داخل پنجرههای اتاق به بارش بارون نگاه میکردند و پرستارها یا دکترهایی که برای تحویل شیفت اومده بودند، غر میزدند. همراه بیمارها خسته نشسته بودند و بیحوصله سعی میکردند کمی ذهن شلوغشون رو مرتب و خلوت کنند ولی هیچ فایده ای نداشت. حرفهای دکترها توی سرشون میپیچید و آزارشون میداد. پیرمرد بیماری به این فکر میکرد که ایکاش بیشتر با خانوادهاش وقت میگذروند تا حالا تنها نباشه. زنی که بخاطر منافع شخصیش طلاق گرفته بود حالا میفهمید چرا ازدواج انقدر اهمیت داره. شاید سالهای جوونی تنهایی خیلی خوب و عالی به نظر بیاد ولی برای سالهای کهنسالی...تنها خودش میتونه خطرناکترین چیزی باشه که به بدترین شکل ممکن آسیب میزنه. خیلی آروم و آهسته کارش رو میکنه و آدم رو درگیر افسردگی میکنه. پنهان باقیمیمونه و اغلب وقتی متوجه میشن مقصر این حال بدشون تنهایی بوده که خیلی دیر شده.
بکهیون روی نیمکتی که توی راهروی پاتولوژی قرار داشت، نشسته بود و سرش رو روی شونهی مینیانگ گذاشته بود. چند دقیقهای بود که با ذهنی خالی توی این حالت مونده بود و نوناش هم داشت کارهاش رو با آیپدش انجام میداد. بکهیون خوشحال بود که قبل از اینکه خیلی دیر بشه مینیانگ شد خانوادهاش تا تنهایی نابودش نکنه. روزی که فهميد مینیانگ سرطان داره...دنیاش ویران شد...احساس مرگ داشت ولی شاید خوششانس بود که خودش کلی درس خونده بود و میدونسا جراحی مشکل نوناش رو حل میکنه. مینیانگ درمان شد و همه چیز خوب بود تا چند روز پیش که برای چکاب آزمایش ازش گرفتند و علارغم اصرار بکهیون یک نفر دیگه نمونه رو بررسی کرد و امروز معلوم شده بود که اشتباه کرده و مینیانگ سالمه...دنیای ویران شدهاش دوباره درست شده بود اما حالش الان داغون بود و حس میکرد اگه یک میلیمتر از نوناش فاصله بگیره، ممکنه که جونش رو ازدست بده. اون به نبود مینیانگ عادت نداشت دوازده سال بود که همیشه کنارش بود. صبحها و شبها...وقتی خسته بود یا ناراحت بود. مینیانگ همیشه و هرلحظه برای اون حضور داشت. مادر یا خواهرش نبود ولی تمام زندگی اون مینیانگ بود و دروغ نبود اگه میگفت رنگ چشمهای مشابه چانیول با نوناش باعث شده تا نسبت به قاضی پارک حس خوبی داشته باشه. هرکسی یک رنگینکمون توی زندگیش داشت و مینیانگ هم رنگینکمون زندگی اون بود.
" بکهیون فکر کنم دیگه وقتشه که من برم...اینجا موندنم فرقی نمیکنه"
مینیانگ بالاخره سکوتی رو که اجازه میداد صدای هرگونه از قطرههای بارون خیلی واضح شنیده بشن رو شکست و بکهیون هم رضایت داد تا سرش رو بلند کنه. با امیدی کودکانه به چشمهای نوناش نگاه کرد و دختر هم بدون درنگ، پسر کوچکتر رو در آغوش کشید و موهاش رو نوازش کرد. بوسهای روی موهاش کاشت و با محبت باهاش حرف زد.
![](https://img.wattpad.com/cover/302989147-288-k22957.jpg)
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...