─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─
همراه با سرفههای پیدرپی در اتاق رو بست و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. هوفی کشید و دستی روی چینهای دامنش کشید. به زور لبخندی زد و با برگشتن به سمت مهمونش سعی کرد یک چهرهی سرزنده از خودش بسازه. بالأخره به لطف دارو بکهیون رو از کار انداخته بود تا چند ساعتی از دست ملاحظهها و مهربونیهاش راحت بشه. اون امگا کوچولو بالاخره یک روز اون رو دیوونه میکرد و مینیانگ از توجه و علاقهی زیادی که پسرک بهش داشت جون میداد. بکهیون برای این دنیا زیادی خوب و ساکت بود!
نگاهی به آلفای افسرده انداخت و با لحن شادی شروع کرد به حرف زدن:" نمیخواد نگران اون و مشکلاتش باشی...آخرین چیزی که بکهیون بهش نیاز داره نگرانیه...شاید هم من زیادی ضعیف شدم و از اون برای خودم یه بت قدرتمند ساختم ولی واقعا از نگرانی، ترحم و دلسوزی بدش میاد...فکر کنم خودت بهتر از من بشناسیش"
مینیانگ گرم برخورد میکرد تا چانیول معذب نباشه. از طرفی این روزها مدام دنبال یکی بود تا بتونه باهاش دربارهی بکهیون حرف بزنه و حالا ظاهرا یه عاشقش رو هم پیدا کرده بود. خوششانسی بود یا نبود رو نمیدونست اما کلی ذوق داشت. قبلا هم چند بار چانیول رو کوتاه ملاقات کرده بود و کمی باهاش حرف زده بود. اما حالا همه چیز فرق میکرد. گذر زمان همه چیز رو بینشون تغییر داده بود. به سمت آشپرخونه رفت تا از مهمونش پذیرایی کنه همزمان حرفهاش رو هم ادامه داد:" دردسرهای من و سرنوشتی که دورش پیچیده داره کمکم اون رو از پا در میاره ولی بکهیون سعی داره که محکم بایسته ولی طوفان رحم نداره...بدجور هم گیر داده به قلبش ولی اون بکهیونه...سکوتش از هرطوفانی قدرتمندتر و ترسناکتره"
چانیول نگاهش رو از مینیانگ که توی آشپزخونه بود، گرفت و به میز مقابلش نگاه کرد. یه گلدون با گلهای صورتی و چندتا کتاب روی میز شیشهای با قاب چوبی قرار داشت. چانیول هم با مینیانگ موافق بود. شاید بکهیون بتی قدرت نبود اما نگرانیه بقیه رو هم نمیخواست. برای همین آغوش اون رو قبول میکرد. چون علتش نگرانی از روی ترحم و دلسوزی نبود. علتش برمیگشت به خود چانیول.
چانیول، بکهیون رو به خاطر قلب خودش میخواست نه بخاطر قلب پسرک! چیزی ورای دلسوزی، سرنوشت یا همدردی...چانیول، بکهیون رو خوب میشناخت. نمیدونست این خوبه یا بد اما اون بهتر از هرکسی بلد بود چطور با آدمهای مختلف برخورد کنه. به خصوص اونی که دوستش داشت...مخصوصا بکهیون رو!
نگاهش رو از گلهای مقابلش گرفت و به اطراف خونه نگاه کرد. این اولین بار بود که به خونهی بکهیون و نوناش میاومد. بعد از اینکه بکهیون از هوش رفته بود، تلفن پاتولوژیست زنگ خورد و قاضی هم بعد از جواب دادنش...با نونای بکهیون حرف زده بود سرانجام به خونهی امگاش اومده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/302989147-288-k22957.jpg)
YOU ARE READING
The Silent Court of Perfumes (Completed)
Fanfiction💚☘بدون عطر🧶...🧶بدون صدا☘💚 ✨✨🧡❤️دادگاهِ بیصدای عطرها❤️🧡✨✨ پارک چانیول و بیون بکهیون...همدیگه رو ملاقات کردند و عاشق شدند...نه اشتباه نکنید...اونها همدیگه رو ملاقات کردند اما بجاش هرکی عاشق خودش شد. بکهیون، عاشقِ بکهیون و چانیول، عاشقِ چانیول...