ং 20 ೈ𓂃narcissism✧࿐

920 295 130
                                    

𝐿𝑖𝑘𝑒 𝑎 𝑝𝑟𝑜𝑢𝑑 𝑑𝑒𝑣𝑖𝑙, 𝑙𝑖𝑘𝑒 𝐺𝑜𝑑 𝑎𝑙𝑜𝑛𝑒 !

مثل ابلیس مغرور، مثل خدا تنها!!

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

((فلش بک، دو سال پیش، آوریل 2020))

کتاب‌هاش رو از روی میز جمع کرد و داخل کوله‌اش انداخت. از جاش بلند شد و به سمت در قدم برداشت. با کلمات کوتاهی جواب افرادی رو که توی مسیرش می‌دید، می‌داد و سعی می‌کرد تا کلماتش منقطع نباشه یا لرزشی نداشته باشه. این کار واقعا براش سخت بود. سن یادگیری حرف زدن برای دوران کودکی بود و هرچی سن بالاتر می‌رفت این یادگیری هم سخت و نهایتا غیرممکن میشد. حالا بکهیون تا بیست سالگی حرف نزده و الان هم تقریبا پنج سال بود که برای حرف زدن تلاش می‌کرد. اما هنوز هم از لکنت زبان رنج می‌برد و گاهی حتی فراموش می‌کرد که توانایی حرف زدن داره. طبیعی بود چون بیست سال ساکت مونده بود و حالا قرار بود که حرف بزنه.

کوله‌ رو روی شونه‌اش بالا انداخت و صدای برخورد کفش‌های اسکیتش با همدیگه همراه با جرینگ آویزهای وصل شده به زیپ‌های کوله توی راهرو کمی پیچید. برای بچه‌های کوچکتر و مادرهایی که همراه بچه‌هاشون به اینجا اومده بودند، دست تکون داد و تندتر قدم برداشت. امروز تولد نوناش بود و باید زودتر می‌رفت به خونه‌ تا براش غذای مورد علاقه‌اش رو درست کنه. دست داخل جیبش برد و وارد صفحه‌ی چتش با مینیانگ شد. لبخندش کش پیدا کرد و با شادی پیامش رو خوند.

🌟🎂My gigily 🍨🌟
بکهیون حدس بزن چی شده؟ رئيس روم کراش زده و دو تا بلیط از تئاتری که نتونستیم بلیطش رو رو بگیریم بهم داده...قیافه‌اش وقتی گفتم دونسنگم هم خیلی خوشحال میشه دیدنی بود...پس به نفعته فردا تمام کارهات رو تعطیل کنه چون قراره بریم خوشگذرونی!

«نونا رئیست به امید یه قرار بلیط‌ها رو به تو داده🙄...دلم به حالش سوخت...حداقل تو هم به شامی چیزی دعوتش کن...آلفای بیچاره.🥺🥺»

🌟🎂My gigily 🍨🌟
بی‌خیال بکهیون...از گرگ‌های آلمانی خوشم نمیاد...بدبین، شکاک و گیر بِدِعَن...🥴🥴

«منم نگفتم باهاش قرار بذار که...تشکر نونا...تشکر!!😐»

پیام رو ارسال کرد و فوری ایستاد. از آموزشگاه گفتار درمانی خارج شده بود و باید بیشتر مراقب می‌بود. خم شد تا اسکیت‌هاش رو با کفش‌هاش عوض کنه و زودتر بره خونه. چرخ زدن توی محله‌شون و گشتن توی خیابون‌های باریک رو دوست داشت. وقتی قرار بود به آلمان بیان با وسواس بالایی دنبال خونه گشته بود تا هم به شرکت مینیانگ نزدیک باشه و هم به دانشگاه. برلین یه شهر قشنگ بود. یه شهر تاریخی که ۱۸۰ تا موزه داشت! بهار توی این شهر خیلی با کره فرق داشت. هوا معمولا ابری بود و یکهو بارون شروع می‌کرد به باریدن. خبری از شکوفه‌ها نبود و شهرداری توی گلدان‌ها و باغچه‌های توی خیابون‌ها گل می‌کاشت. توی محله‌ی اون‌ها آدم‌های زیادی از دوچرخه یا اسکوتر استفاده می‌کردند. گاهی هم موتور یا مینی ماشین‌ها اما بخاطر باریک بودن خیابون‌ها و کوچه‌ها...کمتر کسی از ماشین استفاده می‌کرد.

The Silent Court of Perfumes (Completed)Where stories live. Discover now