ং 7 ೈ𓂃✧MAKE ࿐

859 340 69
                                    

Let people Accept you as exactly who you are, Dont let them make you somthing that your not

بزار مردم همونجوری که هستی قبولت کنن.
نزار ازت چیزی بسازن که نیستی.

─═इई 🍃🌼🍃ईइ═──═इई 🍃🌼🍃ईइ═─

آدم‌ها باید بخاطر همديگه تغییر کنند. تغییر خوبه. نشون میده که چقدر به یک موضوع اهمیت می‌دیم اما...تغییر کردن رو نباید با تظاهر به عوض شدن و یا تبدیل شدن به آدمی که وجود نداره اشتباه گرفت. مهربونی خوبه...چرا باید اجازه بدین کسی این ویژگی رو تغییر بده؟ بعضی چیزها تمام شخصیت ما هستند اگه تغییر کنند خودمون هم ازبین می‌ریم!

مثل رویایی که تمام عمرت رو صرف رسیدن بهش کردی. این باور بکهیون بود. اون همیشه خودش رو می‌دید که یک پاتولوژیست موفق شده. به هیچ‌وجه حاضر نبود این هدفش رو ازدست بده و برای رسیدن بهش هرکاری می‌کرد. مهم نبود چقدر این موضوع برای یک انسان لال سخت باشه. اون این کار رو می‌خواست انجام بده. کار کردن و درس خوندن...سخت بود. بکهیون به یاد نداشت آخرین بار کِی بیشتر از چهار ساعت خوابیده. نمی‌دونست کِی به قصد گردش بیرون رفته. اون بیست ساله بود و خودش رو از همه چیز محروم کرده بود تا بشه یه پاتولوژیست...یه آسیب‌شناس!

این شغل از تمام شغل‌های دیگه برای اون مناسب‌تر بود. بکهیون بهتر از هرکسی می‌تونست آسیب‌ها رو شناسایی کنه. خودش آسیب دیده بود و باهاشون آشنایی داشت. بکهیون فقط می‌خواست کسی بشه که به خودش نزدیک‌تر باشه! می‌خواست خودش باشه! بیون بکهیون...انسان لالی که تونست به هدفش برسه!

اون اهدافش رو بر اساس توانایی‌های انتخاب می‌کرد. مثلا توهم نمی‌زد که خوانندگی رو دوست داره و یا می‌خواد معلم بشه. وقتی خیلی کوچکتر بود و توی اتاق زیرشیروونی می‌نشست...یک شب که پدرش اون رو تنبیه کرد...به یاد داشت که بارون می‌بارید...بهار بود و زیر تنها پنجره‌ی زندگیش نشسته بود. به برخورد قطرات آب با شیشه نگاه می‌کرد. اتقدر به شمارش دونه‌ها ادامه داد تا ذهنش از اتفاق افتاده پرت شد. اون شب یه دونه شیرینی خورده بود و نتیجه‌اش یک سیلی روی صورتش بود. بکهیون هفت سال داشت. دوست داشت بدونه چرا باید کتک بخوره؟ چرا باید مدام روح و جسمش آسیب ببینه؟ چرا پدرش دوست داشت به اون صدمه بزنه؟ چرا انقدر اون رو می‌زد و حق همه چیز رو ازش می‌گرفت؟ چرا قلبش هربار بیشتر از دفعه‌ی قبل درد می‌گرفت؟ چرا به کتک خوردن و تحقیر شدن عادت نمی‌کرد؟

بکهیون از اون شب هربار این سوال رو می‌پرسید و بعد فهمید که باید بفهمه چی به گلوش آسیب زد که لال شد...اگه لال نمی‌شد هیچ‌کدوم از اين بلاها هم سرش نمی‌اومد!

اون شب یک رویا برای خودش ساخت. یک هدف و مقصد اما خیلی طول نکشید که فهميد اون از بدو تولد این مشکل رو داشته. کسی بهش صدمه نزده بود. چیزی باعث نشده بود که حنجره‌اش آسیب ببینه اون همینطور بی‌صدا به دنیا اومده بود. شاید بعدش دوست داشت که روان‌شناس بشه تا به روح‌های آسیب دیده‌ای مثل خودش کمک اما می‌دونست بدون زبون داشتن نمی‌شه پس همین رویای شب بارونی رو ادامه داد و درس خوند. هیچ‌کس درباره‌ی حال اون کنجکاو نمی‌شد. مردن و زنده بودنش توی اون عمارت بزرگ برای بقیه فرقی نداشت. شبی که رویاش رو ساخت اجازه داد تا بارون افکارش رو بشوره. از اون به بعد با خودش می‌گفت..." بکهیون تحمل کنه...بزرگ میشی و می‌فهمی چرا لال شدی که حالا بخوای انقدر اذيت بشی...تو می‌تونی بکهیون...اصلا سخت نیست...فقط باید چندین بار آب شدن برف‌ها و جوونه زدن برگ‌ها رو تماشا کنی...بعدش همه چیز برات بهتر میشه"...

The Silent Court of Perfumes (Completed)Where stories live. Discover now