پارت دوازدهم

562 188 52
                                    

- نمی‌ذارم آسیب ببینی، من مراقبتم، من اینجام 🍊

نگاه کردن مستند زندگیِ پانصد ساله یه لاک‌پشت پیر و فرتوت توی بیابانِ کالاهاری که آخرش درحالِ خیره شدن به افق میمیره، خیلی جذاب تر از درنظر گرفتنِ پارک چانیول توسط دوربین های مدار بسته ست.

وقتی با تعدادی کاغذ و لیوانی که پر از ماژیک های رنگی بود جلوی یکی از دوربین ها نشست، چشم هام رو ریز کردم و نگاهم رو به دست هاش دوختم تا در صورت دریافت علامت، فورا خودم رو بهش برسونم. در ماژیک رو باز کرد و احتمال دادم که میخواد عبارتِ "کمک میخوام" رو روی کاغذ بنویسه و ام برونینگ رو مسلح کردم. چشم هام به کاغذ دوخته شده بودن و وقتی اون رو برگردوند، تونستم جمله "حوصله ام سر رفته کیوتی" رو بخونم.

با خودت رو راست باش مرد، لوله ام برونینگِ مسلح ات رو روی شقیقه ات بذار و به خودت شلیک کن. شاید توی زندگی بعدی بتونم آزاد باشم اما همونجا هم پارک چانیول پیداش میشه و "کیوتی" صدام میکنه.

"کیوتی" پنج تا حرف و چهار ها نقطه داره اما من اندازه نصف یکی از اون نقطه ها هم کیوت نیستم و دلیل این صفت رو درک نمیکنم.

اسلحه رو روی میز گذاشتم و روی زمین نشستم. نوشیدنی انرژی زا رو برداشتم و کاغذ بعدی جلوی دوربین قرار گرفت: "بیا موهاتو رنگ کنم" و این قضیه تا تموم شدنِ کاغذها ادامه پیدا کرد. محتوای نیمی از اونها این بود که سوژه دلش میخواست به شهربازی بره. بهانه گیری های اون مردِ بزرگ خیلی بیشتر از یه پسربچه دو ساله بود.

"اگه همین الان نرم شهربازی میام میبوسمت" لب هام رو جمع کردم و واکنش ام نشون داد که بوسیدنِ اون آخرین چیزیه که از این دنیا میخوام. نقشه شهر گوانگجو رو از بین اسناد خارج کردم تا نزدیک ترین و امن ترین شهربازی به محل استقرارمون رو پیدا کنم. اینکه توی شهربازی هیچ اتفاقی نیوفته تقریبا محاله اما میتونم شدت و تعداد این اتفاقات رو کاهش بدم و به حداقل برسونم.

اگه لب های اون پسر یکم دیگه آویزون میشدن، به زمین میرسیدن. درست مثل پاستیلی که توی جیبت از شدت گرما ذوب شده، ناامید کننده. تمامی حرکاتِ پارک چانیول من رو ناامید میکنن جز یکی و اون هم آتش زدنِ واحدم بود. این حرکت چیزی بود که سوپرایزم کرد و وضعیت قابل تحمل تر شد. موقعی که بوی بنزین به مشامم رسید، با تعجب به مایعِ بی رنگی که از زیر در وارد می‌شد نگاه کردم. وقتی همه جا روشن شد و همه چیز شروع به سوختن کرد، با بهت به چشم هاش نگاه کردم. چشم هایی که حرف های زیادی پشتشون بود و شجاعتی که درش موج میزد باب میلم بود. من انسان های شجاع رو دوست دارم. انسان هایی که از هیچ چیز نمیترسن، انگار هیچ چیز نمیتونه اونهارو از پا دربیاره و تا آخرین لحظه میجنگن. این انسان ها و اراده شون نشون میدن که دنیا هنوز هم ارزش جنگیدن رو داره، ارزش ایستادن رو داره، ارزش امید رو داره.

" Under Tangerine's Peel│Chanbaek Ver "Where stories live. Discover now