پارت سی و دوم - پارت آخر

791 173 54
                                    

- نارنگی ای که خودش رو نارنجی میکرد 🍊

من قبلا در گوانگجو، خیابان میون دانگ بودم. شیرینی فروشی. عطر خوش نان تازه. کتاب فروشی با پوسترهای کلاسیک. دوچرخه سوارها که از کوه برمیگردن. کلاس پیانو. کافه نیلوفر آبی. مغازه اغذیه فروشی. کلاس یوگای افراد بالای پنجاه سال. گل فروشی. مرکز دامپزشکی حیوانات خانگی. فروشگاه لباس عروس و داماد. بابل تی فروشی. دکه غذاهای خیابانی. ایستگاه آتش نشانی. ایستگاه اتوبوس. گالری. کمپانی بیمه.

من قبلا در گوانگجو، خیابان میون دانگ بودم. مرد کت و شلواری بخاطر سقوط ارزش سهامش پشت تلفن فریاد می‌زد. دختر کوچکی پشت شیشه قنادی ایستاده بود و به شیرینی ها نگاه میکرد. نقاشی که با صاحب گالری سر اجاره چانه میزد. پیرمرد های بشاشی که از کلاس یوگا برمیگشتن. پسر جوانی که به دسته گل توی دستش نگاه میکرد و لبخند میزد. دکتر دامپزشکی که گوشه دیوار برای حیوانات غذا میریخت. دختری که بخاطر رفتار عجیب والدینش پیش دوستش شکایت میکرد. عروس و دامادی که با کاور های بزرگ از فروشگاه لباس خارج میشدن. زن پیری که از کنار دیوار رد میشد تا دوچرخه سوارها بهش برخورد نکنن. مردهای قوی هیکل آتش نشان که با هم بابل تی میخوردن. زنی که آمده بود وسایل خانه اش رو بخاطر قطعی بی امان برق بیمه کنه تا اگه سوختن، بیمه پولش رو بده. پسرهای جوان با مدل موهای مدرن و رنگی از کلاس پیانو خارج میشدن، گویی که میخوان با سیم های کوک شده دنیا رو تغییر بدن. من هم وقتی جوان بودم، احساس میکردم میتونم تغییر بزرگی در دنیا ایجاد کنم. حالا حتی توی تغییر زندگی خودم هم وا موندم. بین این ها، کتاب فروشی از همه جا خلوت تر بود.

تک دانه نارنگی ای که انتهای جیبم جا خشک کرده بود رو فشردم و مسیر برعکسی که سهون در اون اتوبوس رفته بود رو پیش گرفتم. بخشی از من می‌گفت که کاش نمی‌رفت. بخش دیگری از من می‌گفت که همه روزی میرن، پس بذار اون هم بره. حداقل تا زمانی که دیر نشده. اگه من میخوام غرق بشم، نیازی نیست اون رو هم با خودم ببرم. تمام زندگی ام با خودخواهی سپری شد، شاید یک بار فداکاری ایرادی نداشته باشه.

[ رو به روی مغازه ای می ایستم. شیرینی فروشی ای که نان هم میپزه. احساس میکنم از وقتی که وارد خیابان میون دانگ شدم یک ماشین داره تعقیبم میکنه. از داخل شیشه شیرینی فروشی نگاهی به پشت سرم میندازم و محافظم با فاصله ای یک قدمی پشت سرم ایستاده و یکی از دست هاش رو درون کتش نگه داشته ]

رو به روی شیرینی فروشی می ایستم و از شیشه اش پشت سرم رو نگاه میکنم. کسی نیست. مردی که دستش رو داخل کتش نگه داشته باشه، همچین چیزی وجود نداره. تنها شیرینی های کنار هم چیده شده با برچسب قیمت پشت شیشه عرض اندام میکنن. مردمی که با خوشحالی از شیرینی فروشی خارج میشن و لبخند بر لب دارن. نگاهی به چهره خودم میندازم. تصویری ناشناخته رو میبینم. همان زمان که صورت خودم رو فراموش کردم، از دره به پایین پریدم. فقط دره عمیق بود و تا به زمین برسم و خرد بشم، اندکی طول کشید.

" Under Tangerine's Peel│Chanbaek Ver "Место, где живут истории. Откройте их для себя