پارت سی و یکم

380 130 23
                                    

- متولد ۲۳ فوریه ۱۹۷۷ 🍊

زمان. حقیقتا زمان سرد میکرد. مثل یخی که آبی رو سرد میکرد. چانیول دیشب بهم گفت زمان خیلی چیزهارو خوب میکنه، ولی همه چیزهارو نره. شاید مرگ فرمانده هم برای چانیول جزو همه چیزها باشه. شاید هم هیچ چیز نباشه. احساس میکنم اگه دویست سال هم با چانیول زندگی کنم، اون رو درست نخواهم شناخت. چانیولی که من میبینم، مرگ فرمانده رو هیچ دیده ولی چانیولی که من میشناسم، بدترین و هولناک ترین اتفاق زندگی اش رو تجربه کرده. همانطور که ناگهان در ماشین رو باز کرد و به بیرون پرید. چندتا از استخوان هاش به صورت جزئی شکستن و بدنش ضعیف شده بود. فکر میکردم که چانیول میخواد خودش رو تسلیم مرگ و همه چیز رو اینطوری حل کنه. ولی زنده موند.

هم نشینی، خلق و خو رو تغییر میده. پدرم دامداری رو دوست داشت و می‌گفت اگه میخوای اسبی رو رام کنی، اون رو کنار اسبی سرکش ببند و نگهداری کن. ممکنه در آخر دو تا اسب رام یا دو تا اسب سرکش تحویل بگیری، ولی هر دو اسب با یک خلق و خو تربیت خواهند شد و از هم الگو خواهند گرفت.

چانیول قوی شده بود. مثل فرمانده رفتار میکرد. موهاش از شقیقه ها شروع به سفید شدن کرده بودن. مثل فرمانده. اونهارو بلند کرده و با کش در سه حرکت بالای سرش می‌بست. اونقدری بلند نیستن که همه شون توی کش جا بشن و چند دسته کوچک قهوه ای با رگه های سفید آزادانه روی صورتش جولان میدن.

هر روز فکر میکنم. به اتفاقاتی که افتاد. چانیول هرگز حاضر نشد که درباره اش حرف بزنیم ولی من نیاز داشتم که حرف بزنیم. مرگ راشل، ضربه بزرگی به من زد. اگه راشل زنده میموند، شاید فرمانده هم زنده میموند.

[ فلش بک ]

خم شدم و اهرم مربوط به تنظیم حالت تخت رو فشار دادم تا کمی بلند تر بشه. بالشت کوچکی که از خونه برده بودم رو به تکیه گاه راشل افزودم و اون زن همراه با جمع کردن صورتش، تکیه زد: "ممنونم سهون"

لبخند زدم و آبمیوه رو کنار دستش گذاشتم. لپتاپش رو باز و تک تک سیم هایی که نیاز بود رو وصل کردم. تجهیزات راشل به خاطر ماموریت قبلی خراب شده بودن و افراد کیونگسو با چماق هایی که راشل ازشون تعریف میکرد، وسایل اتاق کارش رو خرد کرده بودن. چند تا از دنده های زن به علاوه هر دو پا و یک دست اش شکسته بودن. جمجمه اش ترک برداشته بود و موقع نفس کشیدن خس خس میکرد. اندام های داخلی شکمش همیشه درد میکردن. چند استخوان جزئی صورتش بخاطر سیلی هاشون ترک برداشته و دندان های بالایی اش خرد شده بودن. اونها جوری کتکش زده بودن که بعد از یک ماه هم نمیتونست کامل بنشینه، راه بره یا چیزی بخوره. شب ها بخاطر درد در آغوشم گریه میکرد و تا به اینجا روند درمان با سرعت خوبی پیش رفته بود. یا حداقل من دوست داشتم اینطوری فکر کنم.

دست هاش رو روی دکمه های لپتاپی که به تازگی تهیه کرده بودم حرکت میداد. به کندی و با تاخیر. یک ماه بود که سیگار نکشیده بود ولی به قوطی رنگی سیگارهاش که روی میز کنار تختش بودن چشم می‌دوخت. راشل برام تعریف کرد. وقتی دبیرستان بود، به پسری علاقمند شد. پدر راشل در روستا کار میکرد تا اون بتونه توی شهر در مدرسه خوبی درس بخونه. اون پسر به خاطر روستایی بودن طردش کرد. به خاطر چیزی که واقعا بود. مادرش مرد چون پول نداشتن که به دکتر برن. پدرش زن دیگه ای گرفت که راشل رو از خانه بیرون کرد. راشل مجبور شد از روستاشون بره و زندگی جدیدی رو شروع کنه.

" Under Tangerine's Peel│Chanbaek Ver "حيث تعيش القصص. اكتشف الآن