پارت بیست و پنجم

437 133 46
                                    

- موچی هایی که لباس نظامی پوشیدن 🍊

[ برنامه های امروز - نمیدونم چه روزی ]

زنده ماندن ؛ در انتظارِ تیک خوردن

هر‌ چقدر که بیشتر فکر میکنم، بیشتر چیزی به ذهنم نمیرسه. اینکه انجام ندی و نتونی، طبیعیه چون تلاشی نکردی ولی اینکه بیشتر انجام بدی و باز هم نتونی، چه بسا بیشتر نتونی، کاملا بی عدالتیه. بعضی وقت ها اگه کاری انجام ندیم، خیلی به چیزی که میخوایم نزدیک تریم تا وقتی که دست به کار میشیم. توی این موارد دست به کار شدن مساویه با دور شدن از چیزی که میخوایم و اینجاست که احساس عجز میکنیم و سوالِ "پس چیکار کنم؟" رو از خودمون میپرسیم.

پس من، پارک چانیول، چیکار کنم؟ شاید درست انجامش نمیدم. دوست دارم مغزم رو دور بندازم. باهاش سوپ درست کنم. دوست دارم با ذرات هوا یکی بشم. دوست دارم دیگه نباشم تا دیگه حس نکنم. کاش میشد دیگه حس نکنم. کاش نمیتونستم فکر کنم. کاش میشد نفهمم. چه بلایی به سر خوشحالی های کوچیک ام اومده؟ من قبلا با کارهای کوچیک خوشحال بودم اما الان نمیتونم. شاید هم قبلا وانمود میکردم که خوشحالم اما در واقع هیچ وقت خوشحال نبودم.

از خودم متنفرم که همچین ایده ای دادم. نمیدونستم که بکهیون خودش میخواد وارد خونه کیم بشه. کاش منم میتونستم باهاش برم ولی وقتی این موضوع رو مطرح کردم، جوری نگاهم کرد که انگار مرده ای از قبر خارج شده. یا تمامی ساختمان ها برعکس شدن. یا انگار از شلوارم به جای کاپشن استفاده کردم. شاید هم قاشق پر از غذا رو وارد سوراخ گوشم کردم. اون همیشه مخالفه و به من میگه "برو مخفی شو تا آسیب نبینی". من نمیخوام مخفی شم! خدا لعنت شون کنه، من نمیخوام مخفی شم و مثل تنبل با مغز یک درصدی شانزده ساعت یک گوشه بخوابم و فقط بخاطر خوردنِ بامبوها از خواب بیدار بشم.

ازش متنفرم. از کی؟ از بکهیون. اون نمیتونه همینجوری بره. اصلا فکر نمیکنه. فقط دوست داره عین پسر بچه ها اسلحه اش رو برداره و عین گیوتین مردم رو بکشه. چرا اینقدر دست هاش خونیه؟ شاید سرخی بین انگشت هاش مشخص نباشه اما اون دست ها خیلی خونی هستن.

موهام رو میکشم و سرم رو به دیوار آجری عایق پناهگاه زیرزمینی میکوبم. "ما زود برمیگردیم چانیول، نگران نباش" سهون میگه و لبخند میزنه. لبخندش با لباس ضمختی که پوشیده همخوانی نداره. جلیقه ضد گلوله شانه هاش رو پهن تر از حالت عادی نشان میدن. کف چکمه هایی که تا نزدیکی زانوهاش بالا کشیده، روی هر صورتی بشینن اون رو منهدم میکنن. شلوار چند لایه و کمربندی که چندین خشاب و دو اسلحه سبک رو روی خودش جا داده. دستبند، اسپری بیهوش کننده، جی پی اس، دوربین، نقشه، بیسیم و گوشی، بخشی از چیز هایی هستن که سهون به خودش وصل کرده. وقتی که بالاتر رو نگاه میکنی، انتظار دارید که صورت مردی خشن که با زخم ها شخم زده شده رو ببینید ولی سهون اینجاست. گونه های برآمده ناشی از لبخند دلگرم کننده ای که به من میزنه رو از بالای ماسک اش میبینم. اون موچی های سفید از زیر ماسک تیره رنگ دست تکان میدن و میگن: "عمو چانیول نذار مارو با خودش ببره، ما میترسیم" ولی کاری از دستم برنمیاد. کاش سهون اینطوری نخنده و چشم های هلالی اش رو به رخم نکشه. "ناراحت نباش چانیول، ما زود برمیگردیم. میتونی بری بخوابی و وقتی که چشم هات رو باز کنی، من و فرمانده رو همینجا میبینی" چرا همه میخوان من رو بخوابونن؟

" Under Tangerine's Peel│Chanbaek Ver "Where stories live. Discover now