پارت بیست و هشتم

380 124 36
                                    

- انسان هایی با خاصیت مورچه ای 🍊

چندین دقیقه ست که به حرکات یک مورچه کوچک خیره شدم. از سوراخی که کنار میله قفس قرار داره خارج میشه. سوراخ خیلی ریزیه، از دور قابل تشخیص نیست و انگار که وجود نداره. مورچه ای که فکر میکردم وجود نداره، از سوراخی که قابل رویت نیست خارج میشه و روی فاصله بین سرامیک های روی زمین که همه فکر میکنن وجود نداره، حرکت میکنه. بدون اینکه بدونه کجا حضور داره، روی سیمان های خشک شده بین سرامیک ها حرکت میکنه و به امید غذا جلو میره. بعضی از روزها به طرف لباسم میاد و امیدوارم که وجود کوچکش رو له نکنم. نگاهی به قفس های دیگه میندازم. دخترهای دیگه مثل من توی قفس هاشون بصورت جداگانه زندانی شدن و خوابیدن. بعضی هاشون هم بیدار هستن و به نقاط نامعلومی خیره شدن.

مورچه به طرف قفس کناری حرکت میکنه و دختری که چندین روزه باهاش همسایه هستم بهم تعظیم میکنه. من بزرگتر از اون محسوب میشم. لبه های لباس نازکی که روی لباس زرد بلندم پوشیدم رو به هم نزدیک میکنم. هوای اینجا سرده. دختری که در همسایگی من روی زمین خوابیده، توی خودش جمع میشه. مورچه به آرامی وارد فضای بین تارهای موهاش میشه و امیدوارم که مثل دفعه قبل متوجه نشه. اون دختر از حشرات می‌ترسه.

بدنم رو جلوتر میکشم و به آرامی زمزمه میکنم تا قانونِ حرف زدن ممنوع با شنیده شدنِ صدام شکسته نشه: "هی، لیلی، سردته؟" لیلی آب دماغش رو بالا میکشه و چشم هاش رو با آستین لباسش خشک میکنه. جلیقه ای که چیزی به جز یک پارچه نازک نیست رو درمیارم و به طرفش میگیرم. اولش قبول نمیکنه: "نه خواهر، پس خودت چی؟ من نمیتونم هر شب لباست رو ازت بگیرم. بخاطر این وضعیت خجالت زده ام" ولی بهش دلداری میدم: "من از جای سردسیر اومدم لیلی، به این دما ها عادت دارم. تابستون های جایی که زندگی میکردم همچین دمایی داشت پس این لباس رو بگیر و بپوش"

لیلی از روی زمین بلند میشه و لباس رو از بین میله ها میگیره. مورچه از لای موهاش روی زمین میوفته و به طرفم حرکت میکنه. قفس سمت راستیِ من خالیه و قبلا الیزابت اونجا زندانی میشد. ما دوست های خوبی بودیم و هر شب تا صبح با هم حرف میزدیم. اما چند وقتیه که لیز اینطرف ها پیداش نشده. یک سری از دخترها پچ پچ میکنن که فرار کرده و دوست دارم باور کنم که اون واقعا این کار رو کرده.

لیلی تونست بخوابه، صدای نفس های خش دارش رو میشنوم. یکی از دخترهایی که اینجا دانشجوی زیست شناسی بود میگفت که ریه های لیلی دچار عفونت شدن، اما کسی اینجا دارویی نداره. مورچه به طرف لباسم میاد، شاید اون هم سردشه. به تک تک قفس ها نگاه میکنم. حیوانی که روی لباسم راه میره، مورچه منه. سوالی که پیش میاد اینه که ماها برای چه کسانی مثل مورچه هستیم؟ کسانی که پاهاشون رو روی ما میگذارن و میرن بدون اینکه اهمیت بدن از کجا اومدیم، یا حتی وجود داریم. پدر قماربازم به خاطر قرض هایی که به پسرعموی کیم یوجین داشت، من رو بهشون تحویل داد.

" Under Tangerine's Peel│Chanbaek Ver "Where stories live. Discover now