پارت بیستم

520 173 50
                                    

- جوشیدنِ دوباره چشمه ای خشک شده 🍊

[ فلش بک ]

همیشه بهم اعتماد به نفس میداد. ویژگی های مثبتم رو بولد و ویژگی های منفیم رو دفن میکرد. وقتی درباره من با کسی صحبت میکرد، کلمات با افتخار بی مانندی از میان لب های باریک و سرخش خارج میشدن. به آرایش های کمرنگ، زیورآلات سبک، لباس های بلند و کفش های صندل علاقه داشت و اولین چیزی که با دیدنش به ذهنم خطور میکرد، 'ظرافت زیبای زنانه' بود. دست پختش حرف نداشت و هیچ وقت از چشم دوختن به آشپزی کردنش خسته نمی‌شدم.

تنها چیزی که توی این دنیا بهش علاقه داشتم و با شوق خاصی نگاهش میکردم، اون 'زن' بود. جعبه کوچیک با مخمل سرمه ای درجه دوم که توی جیب شلوار ارتشیم گذاشته بودم بهم یادآوری میکرد که دست از شمردن لایه های دامن ساتن اون زن بردارم و دست هام رو برای نوازش فرفری های کوتاه نقره ایش جلو ببرم: "عزیزم؟ من فردا باید به ماموریت مهمی برم و یه نفر دیگه بجای من به عنوان بادیگارد ازت مراقبت میکنه تا برگردم"

"چند روز طول میکشه تا برگردی بکهیون؟" مردمک های مشکی رنگ چشم هایِ مورد علاقم به صورت نامحسوسی میلرزیدن. اون رز سفید زیبا با شنیدن تنها چند جمله از زبان من پژمرده شد و به خاطر اینکه باغبان افتضاحی هستم خودم رو لعنت کردم.

دستم رو روی آستین پفی لباس نرمش گذاشتم و موهای نقره ایش رو به پشت گوشش فرستادم تا گوشواره مهتابی ای که با حقوق نیم سالم براش خریده بودم رو ببینم: "این فقط یه مدت کوتاهه عزیز دلم. اگه همچین قیافه ای به خودت بگیری رفتن برام سخت میشه"

اون زن هیچ وقت دلش نمیخواست من رو ناراحت کنه. فورا لبخند زد و به طرف یخچال خورشیدی رفت. یخچالی که فقط روز ها به واسطه نور خورشید موارد غذایی رو خنک میکرد و شب ها با باتری روشن میموند. در یخچال رو باز کرد و به طرفش خم شد، لیوان بلورین رو از داخل اش خارج کرد و درش رو بست. تقویم سالانه ای که روی در یخچال چسبونده بود رو دیدم و "تاریخ ازدواج" مون با ماژیک قرمز رنگ مشخص شده بود.

من رو روی صندلی نشوند و بهم لبخند زد: "تکه های توت فرنگی فریاد میزنن که مردِ جذاب من این نوشیدنی رو میل کنه" لیوان رو رو به روم گذاشت و محتویات داخلش رو به هم زد.

"پس‌ خودت چی؟" ازش پرسیدم و لیوان خودش رو نشونم داد. خیالم راحت شد که خودش هم مینوشه و لیوان رو برداشتم. نوشیدنِ نوشیدنی ها و خوردنِ غذاهایی که خانمِ من درست میکرد، مثل قدم زدن توی بهشت بود.

آبمیوه هاش خنک و قهوه هاش به گرمی آتش بودن. غذاهاش به دلپذیری زندگی و لبخندهاش به زیبایی ماه طعنه میزدن. انگار آهن ربا بود. خوبی هارو جذب و بدی هارو دفع میکرد. اینقدر خوب بود که به سختی میتونستم لکه ای رو روی روح سفید و پاکش ببینم. کاملا ایده آل.

" Under Tangerine's Peel│Chanbaek Ver "حيث تعيش القصص. اكتشف الآن