پارت بیست و دوم

467 145 45
                                    

- طمع برای گوشت فاسد 🍊

به محض رسیدن به کلبه، سهون با مسلسل بزرگی که ردیف گلوله های به هم متصل اش رو روی شانه هاش انداخته بود، در مقابل مون ظاهر شد. در کلبه باز بود و تعدادی بشکه پر از آبی که قبلا ندیده بودم، اطراف کلبه قرار داشتن. نفس عمیق بکش پارک چانیول، به خودت بیا پسر. سهون بازوم رو گرفت و من رو به داخل کلبه هدایت کرد. گوشه ای در مقابل پنکه ایستادم و خرید هارو روی زمین میان گلوله ها رها کردم. کلبه تبدیل به جهنم شده بود.

بکهیون موتور رو به سهون سپرد و به محض ورود، میز وسط کلبه رو با لگد به کناری انداخت و یکی از پایه های میز شکست. حصیری که روی زمین بود رو کنار زد و در انباری ای که دقیقا زیر کلبه قرار داشت رو باز کرد. لباس های مشکی همیشگی اش رو پوشید و کمربند مخصوصش رو بست. همزمان با گوشی اش صحبت میکرد و جملاتِ اسپانیایی رو به سرعت پشت سر هم میچید.

نگاهم رو به تختی که دیشب اتفاقات زیادی رو شاهد بود دوختم. "خیلی کوتاه بود، مگه نه؟" رو به تخت گفتم و لبخند زدم. سرم رو به دیوار کلبه تکیه دادم و سهون برگشت. با اشاره نقاشی وارد زیر زمین شد و جعبه هارو با هم بیرون می‌کشیدن. صورت هر دو سرخ و تیره شده بود و رگ های دست هاشون ازم کمک میخواستن تا اونهارو از دست صاحبان شون نجات بدم.

"کمک میخواید؟" از سهون و بکهیون پرسیدم اما نقاشی فقط دستش رو به علامت 'برو عقب' بالا آورد و حتی بهم نگاه هم نکرد. داشتم عصبانی میشدم. دوست داشتم به تک تک ذرات جهان فاک نشون بدم، برم دادگاه و بپرسم که چرا؟ چرا همه چیزهای خوب اینقدر کوتاه و همه بدبختی ها اینقدر طولانی و طاقت فرسا هستن؟ این خیلی کوتاه بود و نمیتونم همچین چیزی رو تحمل کنم.

"هی هی چانیول همه چیز درست میشه اوکی؟ گریه نکن هی" وقتی سهون دست از باز کردن قفل های جعبه های مهمات برداشت و به طرفم اومد، تازه فهمیدم که دارم چیکار میکنم. سهون حالا اینجا بود و بکهیون بعد از انداختن نگاه کوتاهی به من، برگشت و به کارش ادامه داد. اون عوضی.

"چی شده؟ چرا باید از اینجا بریم؟ اونها کی هستن؟"

سهون دستکش های مشکی اش رو دراورد تا فقط بتونه دست های من رو بگیره. "دوکیونگسو رو یادت میاد؟" انگشت های سهون زبرتر و داغ تر از حالت معمولی بودن و نشون میدادن که چقدر تحت فشار قرار گرفتن.

"همون احمقی که دفعه پیش بهش شلیک کردم؟" صدای نفس های بلند و تیز بکهیون به سهون اخطار میداد که فورا برگرده. اخم کردم و سهون رو کنار زدم. مخاطب حرف هام شخصِ اون بادیگاردی بود که فقط یک شب نقش آدم های مهربان رو بازی کرد: "مدل نگاهت رو عوض و مثل آدم رفتار کن. من باید بفهمم اینجا چه خبره یا نه!؟"

سهون سعی کرد ساکتم کنه اما دیر شده بود. بکهیون با اخم از داخل انباری بیرون اومد و انگشت های تهدید کننده اش رو به طرفم گرفت: "تو اگه چیزی رو بفهمی، گند میزنی. اگه سعی کنی چیزی رو بفهمی هم گند میزنی و الان داری وقت مارو با بچه بازی هات میگیری. چرا بزرگ نمیشی؟ این رو عالم و آدم هم میدونن که تو همیشه گند میزنی چانیول!"

" Under Tangerine's Peel│Chanbaek Ver "Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt