Chapter 4

252 75 93
                                    

فصل ۴

مرد جوان با تحریک شدن حس بویایی‌اش، به شدت احساس گرسنگی کرد. هر وقت توی خیابون‌های لی‌شانگ قدم برمی‌داشت، حس می‌کرد یک بخشی از روح و جسمش به اینجا دوخته شده. پارک چانیول، رهبر فعلی سنت‌گیلزروکری، محله‌ی زاغه‌نشین‌های لندن، تعریفش از خونه جایی بود که توش بتونه ایده‌آل‌هاش رو ببینه. اما متاسفانه کره‌ی جنوبی دیگه چنین جایی نبود. خونه‌اش مثل خیلی از کشورهای دیگه، بعد ترور شدن ملکه الیزابت دوم، درگیر سیاست کثیف تمامیت‌خواهی شده بود.نگاهش مدام بین چراغ‌های کاغذی و فانوس‌هایی که به سقف مغازه‌های تاریک لی‌شانگ متصل شده بودن می‌چرخید. با موتورش توی ورودی بازار خالی از سکنه‌ی لی‌شانگ سرگردان بود اما حس می‌کرد داخل خونه‌ست. زمانی که توی مدرسه‌ی نظامی قلدری شده بود و پدرش توی محله‌ی قدیمی‌شون بهش قول بولگوگی داده بود رو به یاد آورد. با تصورش چشم‌هاش رو بست و لبخند زد. روز خسته‌کننده و سختی رو داشت. به نظرش هیچ‌وقت نمی‌تونست از بین اینجا یا سنت‌گیلز یکی رو انتخاب کنه.

«چانیول؟»

صدای بم مردی که کنار ماهی‌فروشی ایستاده بود، توجهش رو جلب کرد و باعث شد سرش رو به سمت منشا صدا برگردونه. با دیدن پسر مارشال ایر مین، لبخند گرمی زد و کلاه ایمنی‌اش رو دراورد.

مرد کره‌ای‌تبار پالتوی خاکستری‌اش رو جلوتر کشید و با اشتیاق دستش رو به سمت چانیول بلند کرد.

چانیول پاش رو از روی موتورش برداشت و مودبانه جوابش رو داد. طبق معمول یادش رفت که کیونگسو چقدر روی انگلیسی حرف زدنش حساسه و به انگلیسی مکالمه‌شون رو شروع کرد. «اسمم الکسه. چانیول توی سازمان جهانی ثبت هویت وجود نداره.»

مرد کره‌ای‌تبار آهی کشید و دست مرد خوش‌خنده رو رها کرد و به زبان کره‌ای گفت: «هرباری که اینجا بیای ما برای حفظ گذشته و احترام به ملیتمون به اسم مادریت صدا می‌زنیم، بچه‌ی بالاشهری‌ای که حتی دیگه زبان کره‌ای رو هم از یاد برده!»چانیول با شوک خندید. با خجالت دست‌هاش داخل جیب‌هاش انداخت و با لهجه‌ی ناجور کره‌ای‌اش گفت: «من قطعا جزو اون بالاشهری‌ها نیستم. هنوز هم به یکی از اون زاغه‌نشین‌های سئول تعلق دارم. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره کی هستم.»

کره‌ای حرف زدن برای چانیول بعد هفده‌سالگی‌اش ممنوع شد. اون حتی اجازه نداشت با لایلا یا مادرش به زبان کره‌ای حرف بزنه. گهگداری می‌تونست با بکهیون حرف بزنه اما حتی این مسئله هم احساس ناامنی بهش می‌داد. همیشه حس می‌کرد براون کنار اتاق خوابش ایستاده و تاکید می‌کنه که نباید با اون زبان نحس حتی یک کلمه رو هم ادا کنه. تحت هر شرایطی حس می‌کرد یکی حین کره‌ای حرف زدنش داره تماشاش می‌کنه. لایلا راست می‌گفت؛ اون ناخواسته نفرین شده بود تا توی یک ترس عظیم زندگی و خودش بودن رو فراموش کنه.

QuixoticKde žijí příběhy. Začni objevovat