فصل ۱۳
زمان حال - حومهی شهر لندن - ریچموند
در دمدم صبحگاه خفهکنندهی لندن، مرد بیچاره نفسزنان از خواب پرید. روی کاناپه چرخید و به نور ملایمی که به پارکت خونه میتابید، نگاهی انداخت. حدس میزد باز بیشتر از چهارساعت نخوابیده. دلش یه خواب مفصل میخواست اما تنها چیزی که دست گیرش میشد، عمدتا کابوس بود.
به ساعت مچیاش نگاه کرد اما از زیر ملافه جم نخورد. سردش بود. خیلی سرد. ساعت حدودا ده بود و بکهیون خوب میدونست بر خلاف دوست پسرش و خواهر خوابآلودش، به زور ساعت پنج صبح خوابش برده بود.
توی خواب یه پلاروید خونی با جواب آزمایش جنسیت بچهاش دستش بود. بچهاش دختر بود اما بکهیون نهایتا چیزی به جز یک نوزاد که قلبش شکافته شده بود و روی تخت بیمارستان افتاده بود، ندیده بود.
تمام صحنههای کابوسهاش زیادی واقعی به نظر میرسیدن. بکهیون بر خلاف چانیول، رویاهای تلخی داشت و همیشه آرزو میکرد شب جهنمیاش زودتر از این حرفها بگذره و صبح بشه تا چندینساعت به تخت خواب نگرده. تخت خواب برای بکهیون یک هیولای بزرگ بود و برای چانیول خواستگاهی برای بازیابی رویاهاش. روزها برای چانیول جهنم بودن و برای بکهیون بهشت. فرق دو مرد رویاپرداز توی اینجا بود. جفتشون از کابوس فرار میکردن اما مسیر فرارشون کاملا برعکس همدیگه بود. بکهیون همیشه از خودش میپرسید آیا با وجود متفاوت بودن مسیرها، میتونه از مردش محافظت کنه تا لندن معشوقهی دومش رو قربانی سیاستهای کثیفش نکنه؟
«آقای بد اخلاق؟»
بکهیون پلکزنان به سمت منشا صدا چرخید و لایلایی رو دید که پشت پیشخوان داشت صبحانه آماده میکرد. به نظر میرسید چانیول هنوز هم خوابه.
«فکر کنم با صدای سوت گشتزنها یک لحظه از خواب پریدم و اومدم طبقهی پایین. اما متاسفانه دیدم که روی کاناپه خوابیدید. برادرم بیرونتون کرد؟ تازه فکر کنم چشمهاتون باز بود. برید و داخل اتاق من استراحت کنید. برادرم ممکنه بیاد پایین و دلش بخواد تعطیلاتش رو با نواختن سر کنه.»
بکهیون مبهم پلک زد و سعی کرد روی مبل بشینه. گیج بود و حس میکرد سطح هوشیاریش به طرز چشمگیری افت کرده. اما چیزهایی از حرف لایلا فهمیده بود که به سادگی میتونست استنباطش کنه. نگاهش رو توی خونه چرخوند و متوجه شد شب چشمش به پیانو و ویولنسل نخورده. چانیول مینواخت؟ براش عجیب بود. چیز بعدیای که به چشمش خورد، یک دامن سیاه توری بود با کفشهای باله و فلت روی نیمکت پشت پیانو. حالا آسیبدیدگی پای لایلا رو به خوبی میتونست توجیه کنه. خواهر دوست پسر بلندپروازش تفاوتی با خودش نداشت. به نظر میرسید که یه بالرین حرفهایه.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پا...