فصل ۶
چانیول پانزدهساله، سرسختانه زیر نور آفتاب کورکنندهی سئول در محوطهی تمرین مدرسهی نظامی، از طناب کنفیای که مربیاش براش تعیین کرده بود، تلاش میکرد بالا بره و انقدر جثهی نحیفش رو تاب بده تا بتونه به طناب بعدی برسه.
اما به علت نیرو و استقامت بدنی ضعیف، نه تنها نمیتونست به طناب بعدی دست پیدا کنه، بلکه حتی نمیتونست از خود طناب کمی بیشتر بالا بره. عضلات بازوش از درد زار میزدن اما خودش ساکت بود و سعی میکرد با دم و بازدم جراتش رو بیشتر کنه.
«میخوای با جونت بازی کنی؟»
چانیول با چشمهایی خشمگین و آلوده به اشک به سه پسر درشتجثهای نگریست که همهی طنابها رو رد کرده بودن و حالا برای آزار دادنش، جلوی چشمهاش برنج کیمچی میخوردن. ترجیح داد سکوت کنه. سعی کرد دست راستش رو جلوتر از دست چپش ببره چون عمدتا راستدست بود.
قویترین و تنومندترین پسر مدام بهش هشدار میداد که سر بخوره پایین. اما میتونست؟ زمین خوردن هرگز از برنامههای چانیول نبود اگرچه اون پسر بلندپرداز پانزدهساله نمیدونست زمینخوردن بخشی از بلندپردازیاشه. چانیول با خودش زمزمه میکرد که مثل باقی آدمها احمق نیست. اون از ستارهها اومده. به زمین تعلق نداره. اما هر لحظه عکس این قضیه رو میشنید و قدرت بدنیاش رو بیشتر از دست میداد.
«من نمیدونم چرا مدرسهی نظامی کسی مثل تو رو قبول کرده. هیچ تا به حال به قد و قوارهی خودت نگاه کردی، پسرهی بیچاره و احمق؟»
دستهای چانیول میلرزید. آویزون موندن از ارتفاع سیزدهفوتی انقدری ترسناک بود که حتی تصورش رو هم نمیکرد اما از اینکه تصمیم گرفته بود در عدم حضور مربیاش آزمونش رو بگذرونه ذرهای پشیمون نبود.
پسر نسبتا توپر و قدبلندی کنار پسری که برنج میخورد نشسته بود و مدام فریاد میزد: «بیا پایین کوتولهی کودن مردنی. تو که نمیخوای گردن استخونیات رو از دست بدی؟»
چانیول پانزدهساله صبح سپتامبر سال ۲۰۰۲ مثل هر روز با اشتیاق کودکانهاش اونیفرم چریکیاش رو پوشیده بود. حالا چیزی به جز یه پیراهن کوتاه و لجنی ساده و شلوار چریکی و چکمههایی که توی پاهای نحیفش زار میزدن، چیزی نداشت.
گریهاش گرفته بود اما با خودش زمزمه میکرد که عادلانه نیست. به خاطر گرما و از دست دادن انرژي نداشتهاش و آب بدنش پلکهاش روی هم افتاده و از حال رفته و روی شنهای نرم زیر پاش پرت شده بود. اما باز هم حس میکرد که عادلانه نیست. هیچچیز براش عادلانه نبود. اون آرزو داشت میون ستارهها پرواز کنه. به این فکر میکرد که اگر به انگ ضعیف بودن از آزمون ردش میکردن چی؟
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...