Chapter 47

112 28 10
                                    

فصل ۴۷

اواخر بهار ۲۰۲۱ - مرکز درمانی پایگاه سنت‌گیلز روکری

زانو بندش رو درنمیاورد چون به خودش اعتماد داشت. بدون تکیه به پارالل‌بار، راه می‌رفت با وجود اینکه گهگداری از درد هیس می‌کشید و دوباره به میله‌ها چنگ می‌انداخت، اما لبخند محوش رو به پزشکش نشون می‌داد. دوست داشت قدم‌های تندتری برداره اما گهگداری مفاصل پشت زانوش می‌گرفت و تیر می‌کشید و مانعش می‌شد.

نفسی تازه کرد و خیره به مه غلیظ شهر که از پنجره‌های دیواری منعکس می‌شدن، ایستاد. یک‌ماه استراحت و خیره موندن به دیوارهای درمانگاه عجیب روانش رو بهم ریخته بود، با اینکه تا ابد تنها موندن همیشه انتخاب اولش بود. کششی مبهم اون رو به بیرون این پایگاه می‌برد. تا قبل پا گذاشتن به سنت‌گیلز، تا نیمه‌شب کار کردن براش تبدیل به یه عادت شده بود. و تا پا روی تخت می‌ذاشت، اجازه می‌داد خماری الکل افکارش رو مختل کنه.

پیاده‌روهای ساکت، مه‌آلود و خرابه‌ی سنت‌گیلز رو می‌دید و باز احساس امنیت رو بین همین شکاف‌ها پیدا می‌کرد. داخل کتابفروشی‌های شهر می‌خزید و تمام زمانش رو توی اونجا می‌گذروند. توی کارائوکه‌های خالی ترجیحا فوتبال می‌دید و از اعضای پایگاه دور می‌موند. البته تا قبل اینکه سیلی‌ای رو نثار رهبرش کنه و رابطه‌ی عجیب بینشون رو از اوایل بهار اون سال رقم بزنه.

سر چرخوند و به لوسترهای ساده و خاموش اتاق درمانگاه خیره شد. صدای برخورد لامپ‌ها به حباب‌های دورشون، حواسش رو برای تندتر قدم برداشتن پرت می‌کرد. اما به قدم‌های محتاطش ادامه داد و به کتونی‌های طبی‌اش خیره موند تا سریع‌تر شه. با وجود اینکه گهگداری روی میله‌ها دست می‌انداخت تا تمرکزش رو به خوبی حفظ کنه. تا خواست چند قدم بیشتر و سریع‌تر برداره، ساق پاش پاش تیر کشید بدنش به رعشه افتاد. طی این ماه پزشکش مرتبا پیگیر فیزیوتراپی‌هاش شده بود و بکهیون علت لعنت‌شده‌اش رو خوب می‌دونست؛ این پیگیری‌ها کار همون مردی بود که به محض آسیب دیدن روبات زانوش به خاطر نجات دختربچه‌ای که کنار حصارها به دنبال بادبادکش می‌دوید، از شهر غیب شد تا به عوامل حمله در کنار مرزهاش رسیدگی کنه.

«زیاد عجله نکنید آقای بیون.»

بکهیون ملتمسانه به دست زن خیره موند برای کنترل کردنش از پشت میله‌ها بلند شده بود. می‌خواست متقاعدش کنه که حالش خوبه اما خوب می‌دونست فریب دادن اون پزشک حاذقی که رهبر پارک با وسواس انتخابش کرده بود، غیرممکنه.

به انتهای پارالل‌بار که رسید، به ناچار تصمیم گرفت که روی سکوش بشینه و در انتظار آژیرهای در ورودی درمانگاه بمونه. گزارش‌ها حاکی از این بودن که رهبرشون صحیح و سالم از محله‌ی چینی‌های لندن به سمت سنت‌گیلز خارج شده. سربازها هرگز زیاد از مرزها دور نمی‌شدن. این یک قانون بود چون مخابره براشون سخت‌تر می‌شد و به خاطر شنود شدن نمی‌تونستن باهم ارتباط بگیرن. اما گزارش‌های دست و پا شکسته‌ی سربازهایی که هنوز توی مرز بودن، می‌تونست این رو ثابت کنه که روزشمارها به پایان رسیده و چیزی به برگشت رهبرشون نمونده. بدون اینکه احدی از مردمش از این قضیه بویی ببرن. درست مثل همیشه که رهبر پارک توی سایه‌ها شبش رو روز می‌کرد.

QuixoticWhere stories live. Discover now