فصل ۴۸
اواخر بهار ۲۰۲۱ – غرب سنتگیلز روکری
دستهاش رو کوتاه تکون داد و فهمید روی کمر کی حلقهشون کرده و به یاد آورد چی شده بود. اون فقط توی سفر طولانیای که به اصرار چانیول براش رقم خورده بود، حدود بیست مایل دور تر از غرب سنتگیلز - به خواب رفته بود. چون در طول دیشب مشغول تمرین در کنار پاراللبار بود. دلش نمیخواست چانیول دستش رو بگیره یا بلندش کنه تا برای سفری که هیچایدهای ازش نداشت، راهی بشه. اما با سر بلند کردن و تکون دادن گونهاش روی شونهی پهن چانیول، میتونست ببینه کروزر توی مه صبگاهی شهر به کدوم سمت داره هدایت میشه. کمابیش انگشتهاش رو روی شکم چانیول تکون داد و زیر لب خندهاش رو خورد. بینیاش رو روی کت پشمی مرد کشید و انگشتهاش رو توی کتش جمع کرد.
«بیدار شدی؟ میشه قلقلکم ندی؟ نمیتونم تمرکز کنم. داریم به بالای تپه میرسیم. ازم محکم بچسب.»
صدای خفهی چانیول از زیر کلاه ایمنی بیدارش کرد و نفس گرمش رو به باد سرد شهری سپرد که سالها بود به لطف بالاشهریها، بافت کهنهای به روی خودش گرفته بود. اغراقی توی افکارش حضور نداشت اما اون عجیب احساس زنده بودن میکرد. لبخند خفیفی مهمون گوشهی لبش شد که ترجیح میداد کسی اون لبخند رو نببینه، به خصوص چانیول. اینطوری بیشتر احساس امنیت میکرد.
سر بلند کرد و برای اولینبار توی این سهماه حضورش در شهر، روزنهی خفیف خورشید رو میون ابرهای به خاکستر نشسته دید. علامت سوالهای توی ذهنش بیشتر شدن، چون چانیول از سفر عجیب و کوتاهشون که قرار بود تو حومهی شهر رقم بخوره، چیزی بهش نگفته بود. چانیول عزیزش باید به وضوح میفهمید که از سورپرایزها خوشش نمیاد اما حالا ترجیح میداد گرم بگیره و بیشتر انگشتهاش رو روی شکم و پهلوهای چانیول تکون بده و حواسش رو پشت دستههای کروزرش پرت کنه، پهلوی چپ مرد رو به نوازشهاش بسپاره و بذاره غرولندهای چانیول باعث شن لبخند از درون قلبش بشکفه.
«این آخرینباریه که پهلوم رو قلقلک میدی. من که ازت بابت یکهویی رفتنم به لیشانگ عذرخواهی کردم. تنبیههات تا کی ادامه پیدا میکنن؟ تا وقتی که تصادف کنم؟»
بکهیون سکندری خوردن چانیول رو روی کروزرش دید و از کارش دست کشید. اون احمق جدی فکر میکرد اینکارهاش صرفا برای تنبیهن؟ با تاسف سر تکون داد و تصمیم گرفت فقط خودش رو به آغوشش و یه چرت دیگه بسپاره و از روی لجاجت هم که شده جواب رهبرش رو از نده. قلبش از جا برخواسته بود به احترام این لحظه. میتونست لمس و حسش کنه. اولینبار بود احساسات اطرافش کمینه کرده بودن. دیگه لمس نبود از درد و زخم.
زمانی که سر چرخوند، دوباره از چرت بین خواب و بیداری سبکش چشم باز کرد و تپهی متروکه به دیدش گستردهتر شد. اخمهاش در هم رفتن. کروزر جایی کنار کیوسکی کهنه متوقف شد. تنش از گرما بیرون پرید و ناشیانه انگشتهای چانیول رو گرفت. به قدری غرق تماشای اون آهنپارههای غولآسا و زنگزدهی لای شاخ و برگها شده بود که متوجه پیاده شدن مرد موتور سوار نشده بود.
![](https://img.wattpad.com/cover/317358308-288-k144376.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Quixotic
Misterio / Suspensoبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پا...