فصل ۴۳
تابستان ۲۰۱۲ – پایگاه نیروی هوایی نورثولت
صدای قدمهای محکم چانیول توی راهپلهها شنیده میشد. سراسیمه راه رو به سمت در ورودی سالن طی میکرد تا به زمین آسفالتی و خالی تمرین برسه و به سمت مقر شروع پرواز بدوه. توی سرش نبض داشت و نمیدونست این آشفتهحالی و دیوانگی کی قراره به پایان خودش برسه. شاید وقتی که لوسی فرود میومد. وقتی میدید که عزیزکش صحیح و سالم باز داره براش پنکیک سوخته درست میکنه و ازش معصومانه میخواد حشرات داخل آشپزخونهاش رو نکشه؟
«لو؟ لو صدام رو میشنوی؟»
«قسم میخورم اگه بیام اون پایین خفهات میکنم الکس. انقدر سرم غر نزن تا ببینم دارم چه غلطی میکنم.»
زیر غروب آفتاب ایستاد، جایی که حتی ایرکرافتها هم با نگرانی به آسمانهای کدر و غبار آلود نورثولت زل زده بودن. «لطفا دیوانهبازی درنیار و از جت بپر پایین. نمیتونی جنگده سوم رو سرنگون کنی میفهمی؟»
«خدایا براون اول به چیزهایی که میگی فکر کن! من امتیازم رو از دست نمیدم.»
گلوی چانیول خشک شده بود اما با این وجود فریاد کشید. فریاد کشید چون لوسی ویلسون نمیفهمید که نمیخواست جلوی چشمهاش از دست دادن معشوقش رو ببینه. اون جدی ارزش مکالمهی قبل پروازشون رو میفهمید؟ «امتیازی که به قیمت جونت تموم میشه عوضی! عالیه!»
«چرخ! چرخ فرودم! لعنت بهت الکس!»
قلب چانیول لحظهای از تپیدن ایستاد. لوسی جدا یک دیوانه بود که قصد جونش رو کرده بود. با حالتی گریون فقط چکمههاش رو کوبید و نالید: «تمومش کن و فرود بیا. تا الآنشم کلی آسیب دیدی. التماست میکنم لو.»
صدای لوسی غمگین و گرفته به نظر میرسید. با وجود اینکه داخل ماسک اکسیژن نفس نفس میزد، چانیول همزمان حسرت و سرسختی رو توی اون صدا مییافت. «نمیتونم. خودت خوب میدونی که نمیتونم.»
این مسئله بدیهی بود. توی دلش به خودش پوزخند زد و بغض لعنتشدهاش رو قورت داد. نباید میترسید. نباید ضعف نشون میداد. لوسی رو میخواست تا این پایین پیشش باشه. اولینبار بود که آسمانها رو نحس و لعنتشده میدونست. «فقط باهام بمون. با من بمون لو. بهم گوش بده.»
«میدونم، ساعتگرد سه دوازده سه.»
لعنت بهش که زبونش گرفته بود و نمیتونست حرفی بزنه. میکروفون هدست رو فشرد و دوباره پلکهاش رو زیر غروب نورثولت بست. عرق از تیغهی پیشونیاش میچکید و حتی نمیدونست چقدر
درد قفسهی سینهاش داره شکنجهاش میکنه. شکنجهی حالاش فقط پرواز و معلق بودن لوسی توی اون آسمان نحسی بود که از کودکی ستایشش میکرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Quixotic
Bí ẩn / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پا...