فصل ۳۹
پاییز۲۰۰۷ – آکادمی نظامی سئول
مه و رطوبت هوا گیج و سردرگم رهاش میکردن. طوری که نفهمه چطور بدون لحظهای نفس گرفتن داره به دویدن توی مقر تمرین ادامه میده. خطهای زرد روی چمنها، به هفتاد فوت میرسیدن و راه تمرین سخت و طاقت فرسا به نظر میومد. برای افسری که تازه وارد آکادمی شده بود و نمیدونست چطور باید مثل برادرش دورههای مقدماتی رو با نمرات الف بگذرونه، جدی سخت و طاقتفرسا بود.
موهای نم و نازکش در اثر رطوبت هوا و تعرق بالا، به پیشونیاش چسبیده بودن و قطرههای درشتی از روی تیغهی صورتش روی پیراهن خاکستریاش میچکید. درد شدیدی رو روی بازوش حس کرد و از خلسه دراومد. با دست زانوهاش رو نگه داشت و ایستاد. مچ پاش حسی نداشت و این خبر خوبی محسوب نمیشد. باید پیش پرستار آکادمی میرفت تا چکاپ بشه.
صدای نفسهاش رکن سکوت مقر تمرین رو میشکست اما باعث نمیشد سر بلند کنه، نفسی بگیره و با غرور به آسمان تیره و تاریک محل تولدش نگاه خیره بشه. سئول خیلی وقت بود که شهر سوخته محسوب میشد. مردی که مچهای پاش تیر میکشید، امیدی به بهتر شدن وضعیت کنونی نداشت. همهچیز از مسابقهی فوتبال شروع شد. رئیس جمهور وقت کرهی جنوبی کشته شده و نظام توتالیتاریسم حاکم این کشور شد. جایی که در گوشه به گوشهی خیابونهاش، انسانی به جز چند افسر نظامی، انسان دیگهای رو نمیدیدی. به کیوسکهای روزنامهها توجهی نمیدادی چون چیزی جز دروغ پیدا نمییافتی. میشنیدی اما اعتماد نمیکردی. صدای نواختنها فقط به سوت هشدار خاموشی برای صنعتگران و صاحبنظران دولت خلاصه میشد و آکادمیها بعد پدید اومدن مههای آلوده به تلخی و گرد و غبار شهر، به خواب میرفتن. تنها بکهیون حاضر میشد در تنهایی سیر کنه چون برای این تنهایی جون میداد. اگر برادر بزرگترش مزاحمش نمیشد.
«سریع نبودی!»
سهون با سرعت برق از کنارش رد شده بود و حتی حسش نکرده بود. بازوش رو فشرد و مجبور شد روی زانوهاش بایسته. به خط محدودهی تمرین دو، نگاهی انداخت و اثری ازش نیافت. یادش رفته بود به سمت چپ مقر بچرخه. صدای خشخش سیمخاردارها قلقلکش میداد تا بیخیال این تمرین بشه و خودش رو از شر صداهای مزاحم بلندگویی که تنها چند کلمهی نامفهومی از جمله مقدس بودن حاکمان وقت نجوا میکرد، نجات پیدا کنه و به خوابگاه برگرده. به هر حال، بدون تمرینات مقدماتی نمیتونست نمرهی الف رو بیاره و پدرش و برادرش رو سربلند کنه.
«حتی از جلوی خط هم نپیچیدی فلفل.»
بکهیون از این لفظ نفرت داشت. چرخید و به چهرهی خیس از عرق برادرش خیره شد. چندین دقیقهی قبل پیش تاکید کرده بود که اینجا رو ترک کنه و نذاره پدرش با فرمانده جئون قرار ملاقات داشته باشه. امشب هم قرار نبود خوابگاه آکادمی رو به سمت خونه ترک کنه اما ناچار بود در چشمهای دختر ۱۵ سالهای نگاه کنه که چیزی به جز دامنی بلند و سیاه به تن نداشت و برای همسریاش انتخاب شده بود. تا زمانی که داخل آکادمی میموند و به مه سیاه این شهر از مقر تمرین مینگریست، قلبش به دور از این ازدواج بود و جای تنهایی و تاریکیاش امن. فاوست داستان خلبان رویاپرداز، حاضر بود بهای گزافی برای تنهاییاش بپردازه و با هیچچیز عوضش نکنه. همینقدر خوار و همینقدر حقیرانه تنهایی رو انتخاب میکرد.
YOU ARE READING
Quixotic
Mystery / Thrillerبهش میگفتن کیشوتیک! یک مرد آرمانگرا و خیالپرداز که رهبر پایینشهریهای لندن شده بود. مردی که دست به جنایت زد تا عدالت رو با چنگ و دندون حفظ کنه. اون آرمانشهری ساخته که مردمش هنوز برای دسترسی به منابع طبیعی و انسانی به بالاشهریها نیازمندن. رهبر پایینشه...