Chapter 42

139 37 51
                                    

فصل ۴۲


تابستان ۲۰۱۲ – پایگاه نیروی هوایی نورثولت

با اشتیاق از بین تیم کنترل رد شد و خودش رو کنار صفحه‌ی رادار رسوند. اهمیتی به فحاشی‌های اون انگلیسی‌ها نداد و با سرخوشی پشت رادار ایستاد. جایی که مادرش با غروری کم‌تر دیده شده، کنار سه نفر از کاپیتان‌های خبره، در حال کشیدن مختصات‌های فعلی اوج گرفتن لوسی بعد علامت‌های مارشال ایرکرافت* بود.

نباید از این مسئله متنفر می‌شد که امروز مادرش مسئول بررسی امتیازها و پرواز لوسی بود، نه کاپیتان یانگی که کنار باقی کاپیتان‌های زن با ماگ قهوه‌‌اش می‌خندید و گهگداری شکم برآمده‌اش رو نوازش می‌کرد. هرچند مادرش از کاپیتان‌های سخت‌گیر این پایگاه بود، اما به پای کاپیتان یانگ نمی‌رسید. چانیول هیچ‌وقت اون چندباری رو از یاد نمی‌برد که یانگ داخل انبار در حال بوسه و معاشقه گیرشون انداخت و تنبیه و مجبورشون کرد چندین‌بار بیشتر از باقی تیم پرواز تمرینات کششی رو برن و تا یک‌هفته سرویس‌های پایگاه رو دوتایی تمیز نگه دارن.

از یانگ نفرت نداشت اما تا یادش میومد که لوسی مدام به خودش و بچه‌اش و همسرش که شایعه‌اش تمام پایگاه رو پر کرده بود که اخلاق احمقانه‌اش فرقی با مال این زن نداره، فحش و نفرین نثار می‌کرد.

صدای کرکننده‌ی فریاد مارشال‌ها یا صدای همهمه‌ی کاپیتان‌ها برای تنظیم موقعیت مکانی جت‌های مهاجم اصلا توجهش رو جلب نمی‌کردن. فقط می‌خواست توی تاریکی اتاق کنترل با نورهای کورکننده‌ی مانیتورها، یک‌گوشه بشینه و البته قبلش یک هدست متصل تحویل بگیره تا به راحتی بتونه به شیرین‌زبونی‌هاش با لوسی‌ای که پشت خط پرواز بود ادامه بده. گویی یک‌هفته حرف نزدن و دوری کردن به قلبش رخنه کرده بود و باید این جای خالی رو جبران می‌کرد. اما نگاه‌های مادرش اصلا اجازه نمی‌دادن از روی میز کنار مانیتور یکی از هدست‌های متصل رو برداره.

ماتیلدای میانسال فقط کلاهش رو جلوتر کشید و قاطعانه چشم‌های باریکش رو به پسر سرکشش نشون داد. «می‌خوای حواس دوست دخترت رو با حرف‌های مضحک تو پشت خط پرواز پرت کنی و سرش رو به باد بدی؟ این فقط تو نبودی که تونستی امتیاز بالا تو داگ‌فایت بگیری. برای ارتقاء سطح لوسی به اون امتیاز کوفتی نیاز داره پس خوب حواست رو جمع کن پسر.»

لپ‌‌های پسر بیچاره گل انداخت، با دو دست به میز تکیه داد و کنار مادرش ایستاد. اون مثل همیشه قاطع، مشتاق و جدی دست‌هاش رو به پشتش قفل زده و به صفحه‌ی سبز رادار خیره مونده بود. درست مثل یک سرباز آماده برای فدا کردن جونش در راه خدمت به کشور. «مادر، من جدی کاریش ندارم. فقط می‌خوام مراقبش باشم. و می‌شه لطفا آروم‌تر از اون لفظ استفاده کنی؟ اینکه این رو از زبون تو می‌شنوم خجالت‌آوره.»

QuixoticWhere stories live. Discover now