Chapter 46

107 31 24
                                    

فصل ۴۶

اگر این‌بار هم چشم باز می‌کرد و می‌دید مردش، مثل همیشه با بالاتنه‌ی برهنه، در کنارش آروم نگرفته، این‌بار دیوانگی به سرش می‌زد و به خواب نمی‌رفت. در عوض، قدم به قدم این خونه‌ی کوچیکش رو پا برهنه با کیف سرنگ‌هاش پرسه می‌زد تا بکهیون انقدر مثل ماهی از بین دست‌هاش لیز نخوره و فرار نکنه. از کنترل کردن بکهیون متنفر بود اما می‌خواست مراقب باشه به بهانه‌ی لایلا نره روی کاناپه و توی پایگاه به بهانه‌ی کابوس‌هاش از دستش فرار نکنه و توی اتاق خودش مخفی نشه.

از اینکه به خودش بعد آشتی‌اش با لایلا توی حمام اتاقش مورفین زده بود، پشیمون بود. بکهیون رو مثل یک‌ناظر بزرگ روی کارهاش می‌دید. به نظرش اون به راحتی می‌تونست تشخیص بده نئشه‌ست یا نه. اما تزریق امروزش فقط بیست میل بود و آخرین تزریقش رو به یاد نداشت. اگر انجامش نمی‌داد مطمئن بود پاک دیوانه می‌شه و عقلش رو از دست می‌ده. اما گهگداری درد اینکه بکهیون ممکنه به خاطر تزریق‌هاش دورش بندازه، به قلبش چنگ می‌زد و تزریقش رو زهرمارش می‌کرد.

بهش اجازه داده بود برای درد پهلوش بهش آنتی بیوتیک تزریق بشه و بعد به خواب موقتی‌ای برن، با اینکه هوا بین عصر و غروب پاییز کلنجار می‌رفت. اما دو افسر سرخورده و خسته، به وضوح برای بازگشتشون به سنت گیلز به استراحتی کوتاه نیاز داشتن.

چشم‌هاش از ترس ندیدن بکهیون روی تخت باز نمی‌شدن. بنابراین به فشردن بازوهاش زیر پتوی پشمی تختش ادامه داد و گذاشت بدنش همچنان گرم بگیره. صدایی شبیه به پچ‌پچ می‌شنید که مطمئن نگهش می‌داشت که مردش از اتاق نرفته بیرون.

روی تخت بارها غلت زد و چرخید و در آخر چیزی به بحث جز بررسی شبانه‌ی مرزها از تلفنی حرف زدن بکهیون نشنید. چشم‌هاش رو نیمه‌باز نگه داشت و به نوری که از پنجره‌ی کوچیک اتاقش روی گونه و نیم‌تنه‌ی برهنه‌ی بکهیون افتاده بود، نگاه کرد. دست‌های عشقش روی میز مشت شده بودن و خودش با حالی کلافه رو به این صحنه چشم بسته بود. به نظر می‌رسید سربازش برای این‌بار جدی تمایلی به بررسی مرزها نداره، در حالی که این پروسه هر ماه انجام می‌شد و این قانون دست نوشته‌ی خودش بود که باعث می‌شد بکهیون ازش دور بیافته.

بعد اینکه مطمئن شد تماس بکهیون به اتمام رسیده، کف موهای ژولیده و شلخته‌اش رو خاروند و نیم‌خیز شد. با اینکه پهلو اش هنوز پانسمان داشت، به لطف مورفینی که خودش تزریق کرده بود و آنتی بیوتیکی که بکهیون بهش زده بود، درد نداشت.

نشست و دست‌هاش رو زیر پتو انداخت. پلک بست و تنها چیزی که توی ذهنش بود رو به زبون آورد: «دلم نمی‌خواد ببینم لباس پوشیدی و رفتی روی کاناپه خوابیدی.»

بکهیون شوکه و حیرت‌زده به سمت مردی چرخید که با نگاهی خسته و دست و پاهایی جمع شده، طوری با نا امیدی بهش زل زده بود که انگار آخر دنیا فرا رسیده. بزاق دهنش رو قورت داد. حقیقتا باز برنامه‌ی روی کاناپه رفتن رو داشت. تعداد دفعاتی که با فریادهای وحشتناکش مرد بیچاره‌ی روی تخت رو از خواب به بیراهه فرستاده بود، یادش نبود. اقرار کردن به اینکه خودش رو گناهکار می‌دونه آسون بود اما ترک هربار سخت و دلگیرکننده. از ماموریت‌های مرزی متنفر بود و دوست نداشت چانیول بیداری‌اش رو با شنیدن چنین خبری بگذرونه.

QuixoticWhere stories live. Discover now