Chapter 23

175 42 18
                                    

فصل ۲۳

بهار ۲۰۱۲ - لندن - پایگاه نیروی هوایی نورثولت

«ای احمق بی دست و پا! صبر کن!»

مهم نبود افسر پتل چقدر برای دوستش سوت می‌زنه و روی دیوار بتنی نورثولت می‌دوه تا بهش برسه. می‌دونست اگر از روی راه زمینی به دنبالش بدوه، ممکنه چانیول به سرش بزنه و واقعا باهاش درگیر بشه. خونسردی چانیول گهگداری لکسی پتل رو می‌ترسوند. چون اینطوری جدا نمی‌تونست چانیول دوست داشتنی‌اش رو ببینه. این الکس براون کمی زیادی غیرقابل تحمل بود. افسری که فقط در برابر حرف‌های مزخرفی که شنیده بود تصمیم گرفته بود دیگه خوابگاه نورثولت رو تحمل نکنه و توی عمارت نفرت‌انگیز ناپدری‌اش شب‌هاش رو سر کنه و فقط برای آموزش‌هاش توی هر صبح به پایگاه برگرده.

«انقدر سریع جا می‌زنی؟ باید با مشت و لگد غرق خون می‌کردیشون! با تو ام! می‌شنوی چی می‌گم؟!»

چانیول نسبت به فریادهای لکسی بی‌اهمیت بود. یا دست کم می‌خواست نشون بده بی‌اهمیته. اون همزمان خشم، نفرت، شکست و ضعف رو لمس می‌کرد و هیچ‌ایده‌ای برای مهار کردن خشمش نداشت. پس تصمیم گرفت ساک لباس‌هاش رو برداره، آب نبات مورد علاقه‌اش رو توی دهنش بندازه تا استرسش کم بشه، عینک سیاهش رو به چشم بزنه و مثل مرده‌های متحرک مسیر مرزی نورثولت رو پیاده طی کنه. به جز موتوری که لکسی برای خارج کردنش از نورثولت داشت، هیچ راه خروجی نداشت. جاده‌ی خاکی کنار پایگاه خالی از هر موجودی و هر وسیله‌ی نقلیه‌ای بود. بیشتر افسرها از این جاده‌ی خالی می‌ترسیدن اما چانیول با بی‌خیالی تصمیم گرفته بود این مسیر رو پیاده طی کنه و جواب لکسی پتل رو نده. چون انتظارش رو داشت دختر جوان می‌خواد بهش چی بگه.

«انقدر همه‌چیز رو به بی‌خاصیت توی شورتت گرفتی که اون افسرهای حرومزاده تصمیم گرفتن اذیتت کنن! پس لوسی چی می‌شه؟ می‌خوای همینطوری پشتش رو خالی کنی عوضی؟ فکر می‌کنی الآن خیلی قوی و عالی دیده می‌شی؟ نه! فقط کیر شدی!»
توهین‌های زشت لکسی از حد گذشتن و باعث شدن چانیول چکمه‌هاش رو با خشم به روی خاک بکوبه و به سمت دوستش بچرخه. آفتاب کورکننده‌ی غروب چنان پشت دخترک می‌تابید که تماشاگرهاش رو کور کنه. چانیول پشت عینک پلک‌هاش رو فشرد. ساکش رو روی زمین انداخت و آب نباتش رو لای کاغذ داخل جیبش پیچید. اما عینکش رو درنیاورد. دستی به چتری‌های بانمکش کشید و بینی‌اش رو به طرز بامزه‌ای تکون داد و دست به کمر گفت: «چیزی شده بادوم زمینی؟»

اخم‌های لکسی از هم باز شدن، اما این مسئله باعث خوابیدن خشم دختر نشد. در عوض با تمام قدرت و خشمش از روی دیوار پرید و روی زمین فرود اومد. ارتفاع یک متری از زمین زیاد مچ پای افسر جوان رو اذیت نکرد. اون هنوز هم در برابر دوست احمقش قدرتمند و خشمگین به نظر می‌رسید. به چهره‌ی اون افسر بیچاره نگاه می‌کرد و فقط می‌تونست یک‌چیز رو از روش بخونه، ترس رو. حتی ماجرای دوستی‌شون هم به همین نحو پیش رفت. توی مدرسه نظامی دوست بیچاره‌اش رو به خاطر ضعفش در تیراندازی مسخره می‌کردن و پشت ساختمان اصلی لقب‌های ناجوری بهش می‌دادن و موهای فرفری و زیباش رو می‌کشیدن تا اینکه لکسی پتل، همکلاسی دوره‌های آموزشی و تدافعی‌اش، حاضر شد اون پسرک رو نجات بده و قلدرهای چانیول رو به بار کتک بگیره. با اینکه اون ماجرا براش گرون تموم شده بود و چیزی به اخراج شدنش نمونده بود، هیچ‌وقت از کارش پشیمون نبود.

QuixoticWhere stories live. Discover now