Chapter 36

139 38 50
                                    

فصل ۳۶

لندن کنونی پایگاه اصلی سنت گیلز روکری

صندلی‌های خالی اتاق فکر مثل گذرگاه‌های نورثولت، افکار رهبر جوان و تنهای داخل اتاق رو به چالش می‌کشیدن. مثل گذشتن از کنار آدم‌ها در کنار هوای مه‌آلود بیگ‌بن می‌موند. زمانی که ناپدری‌اش کنار گوشش زمزمه کرد: پسر خوبی باش تا پدرت تمام و کمال بهت خدمت کنه.

زمان زیادی نبرد تا چانیول واقعا بفهمه اینکه پسر خوبی باشه، انداختن خودش در بند زنجیرهای کهنه و زنگ‌زده‌ست. پسرک فقط در انتظار پرواز نشست و قلبش سیاه شد. از آشیانه بیرون اومد و منطقه‌ی امنش رو به آتیش کشید. به سیگنال‌های دریافتی روی ال‌سی‌دی خیره مونده بود. وقتی از این منطقه‌ی امن بیرون اومده و تصمیم گرفته برای بهتر کردن دنیاش قدمی برداره، پس رد کردن تمام درخواست‌هایی که طی آزادی رسانه‌های لندن دریافت شده، چه سودی برای دنیای پر از کم و کاستی‌اش داشت؟

منطق بهش پاسخ می‌داد که در جلسه‌ی چهار ساعت پیش، مطرح شده که نمی‌تونه شهروندان لندن رو به عنوان پناهنده بپذیره. روزانه سیل عظیمی از درخواست پناهنده‌های بریتانیایی به منطقه‌اش دریافت و ردشون می‌کرد و ذره‌ای پشیمونی در چهره‌اش دیده نمی‌شد، به جز یک درخواست که در حالتی معلق مونده بود. نگاه‌هاش از روی ال‌سی‌دی رد می‌شدن و نمی‌تونست به نتیجه‌ی جلسه فکر کنه. آیا جدا می‌خواست چنین ریسکی رو بپذیره و با خوی متکبری به پیشواز استاد فلسفه‌اش توی بالاشهر بره؟

صدای فریاد رادارها و صدای باز و بسته شدن در اتاق، افکار چانیول رو تحت تاثیر قرار نمی‌دادن. هزاران صدای ناشناخته باید به صف کشیده می‌شدن تا بلکه در تار و پود افکار رهبر جوان جایی پیدا کرده و توجهش رو جلب کنن.

گردنش رو حرکت نداد چون می‌دونست قراره باز درد عضلاتش و مورفین رو لمس کنه. صندلی‌اش رو عقب کشید و حتی نتونست مکعب روبیکش رو برداره. فقط پلک بست و موقرانه مشتش رو زیر چونه‌اش نگه داشت و به دامنه‌ی افکارش اجازه داد پرواز کنن. اون اعتماد می‌خواست. اون می‌خواست مثل یه طاووس نر، زیبایی قدرتی که به دست آورده بود رو به رخ استادی بکشه که حالا برای شهرش درخواست پناهندگی فرستاده. همون استادی که بعد کشف یادداشت‌ها و گستاخی‌هاش، علیه‌اش برای دپارتمان گزارش فرستاد.

رهبر جوان با فریفتگی و فریب‌کاری دوست داشت بزرگواری و احترام و قدرتش رو به رخ بکشه اما خلبان درونش فریاد می‌کشید که اون وظیفه‌ای جز خدمت به مردم نداره. با روح خسته‌اش قرار گذاشته بود قهرمانی بشه که در سایه‌ها خدمت می‌کنه. بنابراین به راحتی می‌تونست این امیال مضحک رو دفن کنه و به پیشواز استاد قدیمی‌اش بره تا گذشته‌ها رو ورق بزنه، یا از هریسون سوالی بپرسه. این‌فکر به نظرش زیادی مزخرف و خنده‌دار می‌رسید. خداحافظی‌ها پس گرفته نمی‌شدن.

QuixoticWhere stories live. Discover now