Chapter 26

142 39 34
                                    

فصل ۲۶

بهار ۲۰۱۰ - لندن - پایگاه آموزشی مقدماتی

وجود چانیول چنان به هیجان و تلاطم افتاده بود که حس می‌کرد قلبش از جا کنده شده. درک نمی‌کرد چطور تمام افسرهایی که پشت سرش به سمت جت‌ها می‌دویدن، انقدر خونسرد بودن. اما یک‌وجه اشتراکی که همه باهم داشتن، این بود که لبخند از روی چهره‌شون پاک نمی‌شد. به هر حال باید با جدیت داخل جی‌هاوک‌ها به کمک‌خلبان‌ها گوش می‌دادن و بازیگوشی نمی‌کردن. چون این اولین پروازشون بود.

افسر پر شوق و ذوق، در داخل پایگا،ه چنان همراه لکسی قدم‌هاش رو بلند بلند برمی‌داشت که انگار از بدر تولد انتظار امروز رو می‌کشید. روزی که واقعا بتونه پرواز کنه.

بعد اجرای رژه‌ی نظامی افسران نیروی هوایی، باند پرواز مکانی شد مملو از کمک‌خلبان‌ها.

خلبان جوان همسو با لکسی پتل تاتی‌تاتی می‌کرد. انگار نه انگار که یک افسر تازه اعزام شده به اولین پروازش بود. یک وجود و روح کوچیک درون چانیول بیست‌ساله همیشه زنده بود که هرگز تصور نمی‌شد این روح کشته شه. این روح با وجود پشت سر گذاشتن تمام سیاه‌بختی‌ها و زشتی‌ها بلندپرواز بود و در آسمان‌ها سیر و سفر می‌کرد.

خلبان جوان تا عمر داشت می‌خواست فرزند آسمان‌ها باشه. بهش متصل و دست‌هاش به سمت اولین و آخرین پروازش باز بمونه. آخرین پرواز؟ لغت عجیبی برای چانیول نبود. چانیول همیشه در وجهه‌ی اول آخرین پرواز رو لمس می‌کرد چون در شکاف‌های عمیق قلبش مردن رو حس می‌کرد. حس سرزندگی اون خلبان کامل و بالغ نبود و معتقد بود هرگز نمی‌تونه بالغ بشه. این حقیقت بود. روح آدمی هرگز به درجه‌ای بالا از بلوغ و ارتقاء، دست پیدا نخواهد کرد.

«احمق بیچاره! صدام رو می‌شنوی؟ با اون عینک نمی‌تونی وارد جی‌هاوک بشی! صبر کن ببینم!»

چانیول قدم‌های بلندی داشت و قطعا با تمام هیجان و پمپ آدرنالین درون رگ‌هاش، هرگز قصد نداشت قدم‌هایی همسو با دوست قد کوتاهش برداره. فقط انتظار نداشت در حالی که با گستاخی و سینه‌ای ستبر راه می‌رفت، لکسی پتل مثل خرگوش‌ها پشت سرش بپره و به عینک عزیزدردانه‌اش دست‌برد بزنه. این کار لکسی عصبی‌اش نکرد. فقط بدون عینک ایستاد و با آه کشیدن به سمت دوستش چرخید.

صدای جویدن آدامس لکسی و دست به کمر ایستادنش، با نورون‌هاش بازی می‌کرد. قصد داشت عینکش رو پس بگیره اما صدای فرمانده مدام بهش گوشزد می‌کرد که باید در صف افقی کنار جی‌هاوک‌ها بایسته.

«نگو که به خاطر اون دختره‌ی تازه‌وارده.»

چانیول با ابهام سر تکون داد. اون خونسرد بود، درست مثل همیشه. قرار هم نبود به این زودی‌ها به نفس درونگراش غلبه کنه و سر از قصه‌ی عاشقانه‌ای باز کنه که در عرض چندماه گذشته و آشنایی‌اش با لوسی ویلسون، به جریان دراومده بود.

QuixoticWhere stories live. Discover now